رفته بود از کف و صد آه کشیدیم و نشد
تیر مسلک ،چوکمان قد بخمیدیم و نشد
در بهاری که فرشته به گلستان آمد
چو درختان خزان دیده تکیدیم و نشد
دیو می رفت و خدا آمد و ما بنده شدیم
جگر خویش به دندان بجویدیم و نشد
توی یک شهر ،نه دیوار،نه میله ،نه دری
مار همخانه شدو سینه خزیدیم و نشد
آشیان خشت و به سیلابم وورد عربی
توی گل تا دم زانو بطپیدیم و نشد
ما رسیدیم و نبود آنهمه،اما و اگر
فقط آنجا دل ماسوخت،رسیدیم و نشد
چشم بیدار به داریم و زبانی بسته
ما که از آب و گِل شهر بریدیم و نشد
میترا کیانی
عاشق کسی است که هیچ عشقی غیر عشق خودش را باور ندارد.وبه هیچ راندنی دور نمیشود.
کیانی
مزرع یاس سفیدی که شده موهایت
طپش خانه ی قلبی و همانجا جایت
گل لبخند قشنگت شده امید دلم
جان دهم تا که گشاید گلی از لبهایت
پشت انبوهی از احساس تو پنهان شده ام
گم شدم در تو و با عشق کنم پیدایت
سرنوشت من و پیشانی تو وصل شده
خط کشد دهر به پیشانی ی همچون ماهت
وصف لطف تو نشاید به قلم بنویسم
هر چه گویم زتو هرگز نکند معنایت
تو بهار منی و سبز کنی زندگی ام
ای پدر عمر منی نیست دگر همتایت
میتراکیانی
باد مو هایم نبرده ، دارم مسلمان میشوم
شال من هم محکمه ، دارم مسلمان میشوم
روزه های مستحبم این گواهی میدهد
هرگز آرایش کنم ، دارم مسلمان میشوم
غیبت عمه زری و خنده بر خاله ملوس
پیش چشمش گفته ام ، دارم مسلمان میشوم
با زیارات ائمه،میدهم تطهیر دل
واجبه اول نمازم، دارم مسلمان میشوم
جمعه ها خواندم دعای ندبه و هم تذکره
در نماز جمعه ها ، دارم مسلمان میشوم
نقد من این است ، دارم صد خلاف
چشم پوشم ، یا همان؟ دارم مسلمان میشوم
میتراکیانی
سیزده سبزی خود را به گره خواهم بست
سایه ی سبز پدر را به دل مادر دشت
ساقه ی خشک امیدی که به دل شوق شگفتن دارد
چشم خود را به نگاه تو گره خواهم زد
همگان عین خیالند ولی
من خیالاتی ی هر لحظه گره خوردن تو
گرچه سر در گمماز وسوسه ی آغوشت
من به فردای تو ایمان دارم
و گره میزنم امروز به فردای شما
گره دلخوشی مردم شهر چشمم
گره بخت جوانان که به سبزی زده ام
آرزوهای قشنگی که اگر رخ ندهند
سیزده عمر گره خواهد خورد
میتراکیانی