دوشنبه ۵ آذر
نامه بی نام شعری از امیررضا بهمنی
از دفتر شعرناب نوع شعر مثنوی
ارسال شده در تاریخ شنبه ۲۸ تير ۱۳۹۹ ۱۹:۱۴ شماره ثبت ۸۷۹۳۵
بازدید : ۲۴۵ | نظرات : ۷
|
آخرین اشعار ناب امیررضا بهمنی
|
شدت غمناکیِ این قصه خودش کم نبود
وای به حالم که یکی بود یکی هم نبود
بودِ تو در یادم و با این همه کمبود نیز
حبس شدم در هوست خسته و نابود نیز
آمدنت مرهم دردیست که مزمن شود
کاش که با دوش تو دوشم متقارن شود
کاش بدانی که چرا ناز تو را می خرم
کاش بدانی که فقط نام تو را می برم
ذکر مُصَمَّم به لبی آیه مُنزَل شدی
سوره زلزال ! ببخشید معطل شدی
آمدی و گفتمت ای زلزله خوش آمدی
ناجیِ من قاتل یک سلسله خوش آمدی
آمدی و ماه به یک ثانیه بیکار شد
چهره زیبای تو نقاشیِ سَیّار شد
روی چروکیده و یک کهنه لباسی مرا
سخت و بعید است که حالا بِشِناسی مرا
یوسف کنعان نه همان پیرهن پاره ام
چاره فقط مهر تو من مطرب بیچاره ام
مطرب بیچاره که از سوی خدا آمده
ضرب قدم های تو از جانب ما آمده
کیست که پیروز شود ناز تو یا ساز من ؟
چشم نظرباز تو یا چشم نظرباز من ؟
محو تو هستم و محال است که سر خم کنم
خیره شدم بلکه کمی روی تو را کم کنم
هر که در این فاصله دل برد هنر کرده است
ای دل غمدیده ! خدا بر تو نظر کرده است
بازیِ بی قاعده را ساده خرابش نکن
عشق همین است جز این نام خطابش نکن
عشق همین فاصله،آری!به همین سادگیست
یادِ نگاهی نگران مایه دلداگیست
حسرت مانا ! تو مرا پوچ رهایم نکن
یا که اگر قصد تو جان نیست صدایم نکن
نام مرا برده ای و همهمه کردی چرا ؟
شعر مرا زیر لبت زمزمه کردی چرا ؟
راز نگه دار اگر صاحب این لب تویی
شاعر چشمت به کسی گفت مخاطب تویی؟
منتظرم بهرِ خطا ناز تراشی کنی
با سخنی جمجمه ام را متلاشی کنی
منتظرم دست تو را باز بگیرم شبی
یا به تو ملحق بشوم یا که بمیرم شبی
گَردِ همین کوچه خاکی که قدمگاه توست
تیره کند بخت کسی را که هواخواه توست
هر که از این کوچه گذر کرد زمین گیر شد
از همه جا بی خبر و با همه درگیر شد
هر که از این کوچه گذر کرد چو من مست شد
فکر کنم چشم تو در شعبده تَردست شد
عطر تو پیچیده و من از همه مدهوش تر
آه که پیدا نشد از نوشِ لبت نوش تر
آه ! در این حال و هوا شعر سرودن رَواست
رهگذری گفت به من های ! حواست کجاست؟
پرده چشمان تو سنگین شده یک کم بخواب
مردم یک شهر که خوابند شما هم بخواب
داد زدم بر سر او با دَمِ خصمانه ای
پشت سرم گفت عجب شاعر دیوانه ای !
از همه جا مانده و درمانده ! خداحافظت
رانده ترین شاعر ناخوانده ! خداحافظت
خوابم و بیدار در این بین مُرَدَّد شدم
دیده فرو بستم و از حد خودم رد شدم
در تَبِ خوابم به تو نزدیک ترم یک قدم
حال ، اگر مردمک چشم تو بُگذارَدَم
پلک زدی پلک زدم با تو کنار آمدم
با تو در این خواب عمیقم به قرار آمدم
در پِیِ تو بودم و انگار غرض داشتم
یکسره دنبال تو از بس که مرض داشتم
یاری فراری ! خودمانیم کَلَک میزنی
یار خودت را ؟ چه کسی را تو مَحَک میزنی؟
شدت عشقم به تو در حد عدد بود ؟ نه
آن (مَنِ) ما قبل (تو) یک جمله بلد بود ؟ نه
این(مَنِ) مِنبعدِ (تو)شاعرشده این کار توست
هر چه شدم یا نشدم حاصل رفتار توست
تا که دلت گفت برو درس بخوان پا شدم
رشته گیسوی تو را خواندم و شیدا شدم
موی تو چون فلسفه ای بافتنش سخت بود
دست هنرپرور من وَه که چه خوشبخت بود
با تو اگر عشق به اندازه کافی شود
مکتب و آیینِ خدا حرفِ اضافی شود
هر چه به جز مذهب احساس خرافی شود
ساده ترین کارِ جهان فلسفه بافی شود
حرف مرا گوش کن و اذنِ زیارت بده
چند قدم فاصله داریم رضایت بده
دور تو میگردم و همچون کفنت میشوم
تابِعِ قانونِ اساسیِ تنت میشوم
باز اسیرت شده ام چون خودِ قانون تویی
رام چو بکتاش منم رابعه خاتون تویی
منع ملاقات شدم چون که خطا کرده ام
چون که تو را در وسط شهر صدا کرده ام
چون که به چشمان تو بی وقفه نظر دوختم
بند دلت پاره شد از آتش آن سوختم
خنجر جَلّاد ، مرا کاش که فارغ کند
شاید از این مصرع من مادر من دق کند
آه که هی میرود از شاهرگم خون تو
مُرد غریبانه همان شاعر مجنون تو
مُرد و دگر در رگ او خون تو جریان نداشت
معرفتش را به تو ، باران به زمستان نداشت
ثانیه ای فکر نکن پای خطایش نماند
شعر تو را ضجّه زد آن لحظه و با گریه خواند
نام تو شد قافیه در نامه برایت نوشت :
من بروم سوی جهنم به فدایت بهشت
گفت در آن نامه سربسته ز عدلی که نیست
فاتح و بازنده چشمان سیاهت یکیست
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
موفق باشید