دشنه
دشنه ، تشنه ی خون بود
گرفتنِ جان می خواست
همه دشمنی اش چون خفاش
شاهرگی ،
پُرشده ازخون می خواست
لات و لوتِ خیابانها بود
مردم آزاری را ،
همچو آئینی مرسوم شده ،
ز ابلیسِ پُر آزار می خواست
همه ولگردی اش به خیابانِ جُرم وجنایت ،
جسدی مانده بروی دستِ انسان می خواست
یکباره کلانتری ، ز ناکجا پیدا شد
کلانتر،
کلان تر ازدشنه می اندیشید
دشنه را گرفت و پرت کرد ،
به پشتِ میله های حبس
مأمورِقانونی بود که شهر را ،
پُر از قانون می خواست
روی سینه اش ستاره ای برق میزد
او یک آسمان نورِستاره را ،
بهرِ آن شهر می خواست
اوحکمِ اعدام را ،
بهرِ خنجر می خواست
دشنه را انداختند به کوره ای از آتش
دشنه سوخت درمیان حرارت ،
آب شد درآتش
دلِ خسران زده ی دشنه که به جهنم میرفت ،
از خدا ،
بازگشت دوباره ای را به عالمِ قبل ،
ز بهر جبران میخواست
ازخدا تبدیل شدن به زینتی ،
سربراه و صبور،
همچو گلدانی به روی طاقچه
پُرشده از،
صفای گُلها می خواست
گرچه می دانست ،
تحقق نمی یابد هیچگاه این رؤیا
ولی دلِ خسران زده اش ،
تا ابد این را میخواست
بهمن بیدقی 99/3/30
موثر و پر معنی
دستمریزاد