زیر چتر نور ماه و چشمه ی اندیشه و فریاد
می نگارم قصه های بیستون و تیشه و فرهاد
زیر پایم پلکان سنگی ی دروازه ی تاریخ
حک شده بر پایه ی یک تک ستون این رازها چون میخ
رازهای باشکوه و مبهم ویرانه ی یک شهر
جاودانان ایزدان،امشاسپندان پری پیکر
جایگاه شعله های سرکش آن آتش خاموش
معبد یزدان و آتشگاه آذرجوی و آذرنوش
کاخهای سنگی ی بنشسته در تنهایی یک دشت
مانده برپا در هزاران سال ناپیدای بی برگشت
در درون قصرهای شاهی و تالار آئینه
مردمانی فارغ از نادانی و تاریکی و کینه
داریوش و اردشیر و آرش و کمبوجیه،فرهاد
آنک،اکنون در غبار روزگاران رفته اند از یاد
در خیالم شامگاهان با دل و جانم سفر کردم
یاد آرم با دو بال همصدا آنجا گذر کردم
در عبور از روزگاران در درون حوض یکرنگی
بارها می شستم از دل غصه های تلخ دلتنگی
یافتم خود را درون معبدی مینایی و سنگی
می شنیدم از سکوت نقش بر جامانده آهنگی
این چنین بود آنکه بر تخت روان بر دستها بوده
حکمفرمایی به نیمی از جهان اینگونه آسوده
بیست وودوم تیر سال99
دستمریزاد