ابتدای داستان شیرین و تلخی می رسد تا انتهایش
رو به روی آيینه با تو تکلم میکند بغض صدایش
کوچ کرد از خود به تو لبریز شد از حس بودن در کنارت
عشق بازی می کند پروانه با شمعی که می سوزد به پایش
بیستون دلداده ی تیشه شده با دیدن فرهاد و حالش
عشق شیرین در دلش بهمن تکانده بارها بر زخم هایش
با نگاهی خواب را دزدیده از چشمان شیر آهوی وحشی
عاقبت آهو علف خوارش نمود و کرد با عشق آشنایش
کفش های روسیاهت برد دل را با صدای تق تَ تق تق
رفتی و در خود فرو رفت و نپرسیده چرا کردی رهایش
تشنه ی یک جرئه دیدار است و صحرای فراقت سخت سوزان
دسته ای کرکس کمین کرده و دارد می کشد نقشه برایش
با نفس های بریده می زند فریاد ، اما کو جوابی؟
رخ نمایان کن که داری می شوی اینبار اسباب فنایش
هر کجا از تو نشانی یافته گم کرده خود را در سرابی
قصد دارد تا که عزراییل را مهمان کند امشب سرایش
واژه ها مواج شد از راه دارد می رسد طوفان احساس
ناخدای شعر تنها می شود غم می شود کم کم خدایش
بسیار بسیار بسیار ناب است و زیبا و هچوم همیشه استادانه
ضمنا کلمه ( جرعه) سهو القلم با همزه تایپ شده است
با آرزوی بهترینها برایتان