چهارشنبه ۵ دی
روزگار شعری از طوبی آهنگران
از دفتر شعرناب نوع شعر غزل
ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۹ ۱۶:۳۶ شماره ثبت ۸۵۸۴۴
بازدید : ۷۰۷ | نظرات : ۲۹
|
آخرین اشعار ناب طوبی آهنگران
|
بی نوایی همی نالید و می گفت خداوندا چیست این روزگا.ر
حال ما را بس نمی پرسی رسم چه باشد زین روزگار
پس کجا شد رحمت پیر خرد کو خدای لایتناهی
نمی بینی از جفا سر دارد در گریبان زین روزگار
کجاست آن الفت و بنده نوازیت کریم
شاید ما گم شده گانیم رفتیم ز باد زین روزگار
نسیب ما ستم و آوارگی نه جای خواب نه نان شب
آیا ما زند ه ایم اگر زند ه ایم کجا مکان زین روزگار
می دانی چه می خواهم می خواهم تو آیی بی پر وا
کوزه ای آری ز بحر تا که فارغ گردم زین روزگار
چون که مستورت شوم از می جام حقیقت
آن وقت خانقاه و مسجد را گیرم از این روزگار
آتشی در سینه شله ورکه می سوزاند کاخهای زمین
گر زآن می که تو دادی خاموش کنم جان سوزد زین روزگار
بی دردی درکمین گه گفتش ای پلید خیره سر
جمع کن این بساط بی شرم چیست این روزگار
گفت شاگرد را بسوزان این پتو و کارتن را از در بازار من
دور کن این نکبتی را از دل این روزگار
بر گلیم کارتن و سینه اش می زد لگد
ای بی آبرو چیست ساختی تو این روزگار
از چه گویی تو سخن ای کردار ناپسند
امر خال در پاکان اثر دارد نه بر بی قیدان روزگار
تو لایق خاک هم نیستی ای خاکم حرام
از چه می جویی تو او باید شست دهان زین روزگار
گفت مرد بی نوا ای فلک ای خالق بی همتا ی من
من در پی تو بودم آن در پی این روزگار
زین سفر هر دو رویم کار هر دو نیم تمام
میان م و او داور تو هستی بعد از این روزگار
گفت ای مرد شرم نداری که گرفت زمن و دیگری نان
خودت بگو بی آبرو تو ای یا من که گرفتی ز من روزگار
من خراب مفلس خود تو در عذاب به خود کامی خود
پس جرم هر دو یکی نیست بر تری زین روزگار
هچ پرسی ز خودمال دست تو چرا اسیر
در مرض یک اگری آیا با خود ببر یا بدین روزگار
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
شاعروادیب بزرگوار
قلمتان توانا
دستمریزا درود .درود