آخرین برگ به جا ماندهی پائیز منم
از تو و وسوسهی سیب تو لبریز منم
بی تو غمگینترم از گرگِ به بالان مانده
بی کس و کار تر از سنگر بی فرمانده
شهرِ ویران شده روی گسل زلزلهها
کودکی گم شده در بین شلوغی تنها
ابرِ بی بار که از حسرت باران لبریز
کوچهای تار که از شوق خیابان لبریز
هر طرف رفتم از این خانه کسی در را بست
شب به من میرسد از هر طرف از هر بن بست
ما همان قصهی تلخی که به آخر نرسید
رفت و هی رفت ولی بچه به مادر نرسید
عشق ما شعلهی کبریت که خاموش نشد
حسرتی بود که یک لحظه فراموش نشد
لحظه در لحظه فقط ثانیهها کم میشد
گره فاصلهها محکم و محکم میشد
محو میشد وسط پیرهنت کل جهان
جنگ در جنگ میان لب و آغوش و دهان
ماه بودی و تو را از شب ما دزدیدند
خنده بودی و تو را از لب ما دزدیدند
و خدایی که خدا بود ولی ساکت ماند
آخرین حربه دعا بود ولی ساکت ماند
گریه کردیم برای من و دلواپسی ام
گریه کردیم به جای همهی بیکسی ام
گریه کردیم برای غم در سینهی تو
گریه کردیم برای دل بی کینهی تو
باید امشب من از این شعر به پائین بپرم
نعش خود را من از این مهلکه بیرون ببرم
مرده شوی تو و این شهر که جز درد نبود
همه هی لاف زدند و احدی مرد نبود
(مهدی واحدی)
بسیار زیبا و جالب بود