در چشمه روان شده در توهم وخیال
جاری است رنگ بجامانده از زندگی
وهستی را می بینم
چون شهاب های سر گردان
وبدست فراموشی می سپرم اوهام گذشته را
وقتی که بانتظارت
نگران به ساعت دیواری وعقربه های
بی رحمش نگاه می کنم چشم بدر می دوزم
ودر مجادله زمان وگذران عمر خویش
لحظه ها را همیشه با نفس تازه باید گذراند
وبا نفس تازه راه باید رفت
شتاب باید کرد !
حضور پر ستو های بجامانده
در بهار سر گردان ودر بدر وهراسان
در جستجوی سراب های فریبنده ذهنشان
دل می سپارند به سایه زیر شیرانی
ونقش شان را می بینی بر بوم نقاشی
وزندگی رنگ بخود میگیرد
وهستی رابه چشم میبینی
وپنداری هیچ حرفی باین قشنگی نیست
حضور وپرواز پرستوها وصدای ازدحام شان
غبار از رخساردل می شوید!
تمام حس طراوت که بهار داده بزمین
نشانده به توهمی در سخاوت باد
و شاید باد هم ،
از سفر های خوب واز
بیداری بید های لرزان لب رود حرف خواهد زد
ومن نیز افکارم را بدست فراموشی می سپارم
ونه منتظر !
بهرام معینی (داریان )
بسیار زیبا و شورانگیز بود