طفلکی عطشان میان نرمی گهـــــــــواره گفت
مادر این فریاد هل من ناصــــر باب من است ؟
بوی خون و بوی ماتم خیمه را پر کـــــرده است
مادرم : اکنون چه وقت تـــاب بازی کردن است ؟
**********************
جان من : برخیز قنـــــــــــداق مرادر دست گیر
آخرین ســـــــــرباز را بسپار دست سرنوشت
آسمان با خـــــــــون سرخ خویش نقاشی کنم
قصه ی مرگ مرا با رنگ خــــــــون باید نوشت
مـــــــــــــادرا بگذار رود دجله رقاصی کند
آبـــــــــروی آب را فردا ی محشر می برم
با لب خشکیده پرواز کبوتر خوشـــتر است
تیر گو سبقت بگیرد در شـــــــکار حنجرم
مادرا گویا که تخت عرش ویران می شـــــود
عرشیان در اضطراب و ناله اند, این قصه چیست؟
خون درون سینه طغیان می کند مادر چرا ؟
این مصیبت نامه پاییز باغ ســـــــرخ کیست ؟
خون بپاشم بر سر و روی ذبیــــــح بی کفن
می سرایم مرگ سرخ خویش با شعر و غزل
آب می نوشم مــــــــن از پیکان تیز حرمله
تا کنم افسانه پرواز را ضـــــــــــرب المثل