درون سینه وجانم طنین درد
جان کاهی فزون گشته ،
به هنگامی که گر آن را بیان دارم
بسوزد سینه ها واشک ها
در دیده ها هردم روان گردد
بحال زار من اینک !
وگر بر لب بیارم این همه دردی.
که در قلبم تلمبار است
بسوزاند چنان دل را
که چیزی جز اندک خاکستر نماند
زان دل انباشه از دردم !
درد این سینه واین دل تب دار من ،
درد فراق نازنینان نیست،
ویا اندوه مه جبینی
رفته از پیشت یا که پای بنهاده
بر بخت واقبالت ,
این دل نالان وافسرده
واین غم سوزان جا مانده
در آن وقتی که هر دم می رساند
خود را بنوعی در درون دل
درد دوری از وطن
و
غریبانه مردن است
درد گمشدن در سراب ورویای بی پایان
یک زندگی وغریبانه زیستن است
همان جایی که می گویند
اسمانش رنگی است،
در دیاری که همه کر هستند
روی لب هاشان لبخند خشکیده
دل هاشان پر زغم وبیرحمی است
مرا در روشنایی در یاب
ودر نمناکی نسیم جامانده
از این در گیری وبحران
من در اینجا چه بیهوده ،
در ثقل زمان مدفونم
بهرام معینی (داریان ) اردیبهشت ۷۵
بسیار زیبا و غمگین بود
دستمریزاد