شيرم استاده در اين محشر خشك
من و آدم شده ايم دود از مشك
انتظارش همه بر روزيِ خوش
ليك نامد به طرف روزي خوش
همچنان منتظر و خسته از اين بادِ خبر
رفت راهي بگرفت بهر خبر
همچنان روبه خدا سوي سما رو ميكرد
تا بياد زكرم ! روز خرامان ميكرد
اين همه سر به هوا سويِ غروبي ميرفت
آن شب آن شير گرسنه به خفايش ميرفت
چند روزي سپري شد ز همه اركانها
آمد از آن هله دور همهمه ي اركانها
خيز و آرام سپر برميداشت
گام با گام قدم بر ميداشت
از دو دستش همي جان ميرفت
بهر روزي او جلوتر ميرفت
بره آهو و غزال سرزنده حال
ميچريدند در ميان مرغزار
شير من جهدي پريد سوي غزال
در ميان كارزار ، جستي غزال
روبرويش بره آهو در عجب!
مينماييد هيبت شيرم عجب!
شير من از بهر روزي سوي او
شد روانه جستني بر روي او
او گرفتش در ميان ، باد و جهت
پا فرار و سرعتي والا عجب!
شير من جهدي بزد بر پاي او
ناگهانش بره آهو در ميان دست او
شير من روزي نداشت از بهر حقّ
چون كه خود روزي شده در دهر حقّ
آدمي خيزان بپا خواست ز علف
نيزه اي سويش روانه به هدف
ناگهان سوزد نهاد شير من
از دو دستش شد رها آهوي من
شير با من نعره ها سر ميكشيد
آتش جانش به اطرافش زبانه ميكشيد
آدمي تيري دگر دادش رها
شير من شد نا اميد از حقّ رها
گفت با حقّ : اي خدا والا كرم
روزي ام دادي به دستم شاكرم
لااله از دست من ببرودي اش
من شدم خود روزيِ اين روي وش
اي تو حقّا با مني يا اين دوپا
من كه دارم گشنه اي ، آن هم دوتا !
حال من روزي گرفته ، چون گرفتي؟
حال او، روزيِ من را چون گرفتي ؟
من دگر جايي ندارم بهر حقّ
اين چه حالاتي ببايد! سرِّ حقّ
اين چنين روزي ز دستم در برفت
اين دوپا از بهر من سويي برفت
من شدم روزي و تو رزّاق من
هرچه ميگردي جهان، در دست اين رزّاق من
ليك راضي ، من به مرضاي توام
هرچه ميداري ز حقّ ، سوي توام
تو خودت ميداني كه ارجحتر است
راضي ام ، روزي بده بر آنكه آن ارجحتر است
#اميرعباس_معيني #بيت_الاسرار
96/10/120 0:090
بسیار زیبا و جالب بود