« ره دريا »
تو را بینم در این مُلک ،کسی دیگر نمی دانم
عجب راهی بپیمودم ، رهی دیگر نمی دانم
چه راهی در نظر دارم ،که راهش نقش بر آبس
به دریایی فرو رفتم ، که یک ساحل نمی دانم
عجب موج بلا جمعس ،به اطرافم در این دریا
در این موج بلا غرقم ، نجات خود نمی دانم
چه آسان دیدم از اول ، ره دريا و من رفتم
برون رفتن از این دریا ، ره اَر باشد نمی دانم
به شوق گوهر و دُر ، نهادم پا در این دریا
گوهر اینجا کجا جویم ، مکانش را نمی دانم
به شوق شغل غواصی ، فکندم خود به دریایی
که غواصان از این دریا چه می جوین نمی دانم
به هرکاری که استادم رَوَد از دست من بیرون
به دستم آید آن کاری ،که اطرافش نمی دانم
در این دنیا به هر روزی، به کاری آشنا گردم
هنر گر صد به کار آرَم ، غلط آید نمی دانم
به هر کاری فروماندم ، رهایش گر کنم بر تو
گشایش می شود کارم، رهش را خود نمی دانم
حسن این نکته را بشنو،از این دریا مرو بیرون
برون رفتن از این دریا ، نجات کس نمی دانم
٭٭٭
مرحبا استاد دهنوی عزیز
بسیار عالی زیبا و پند آموز
درود بر شما . ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ .
.................. حقا که غمت از تو وفادار تر است