در همسايگي ما پيرمردي به نام محمد ميرزا زندگي مي كرد
مردم مي گفتند او شاه را دوست دارد براي اينكه از او ترياك مجاني مي گيرد
ما بچه ها ، تحت تاثير از صحبت هاي بزرگتر ها ، دائم مزاحم او مي شديم
و با شعار دادن و " مرگ بر شاه دوست " گفتن ،
موجبات آزرده شدنش را فراهم می کردیم،
رحمت پسر كوچك محمد ميرزا ،
انسانی شايسته ، مهربان ، روشن و قابل احترام بود .
او با مهرباني با ما برخورد مي كرد و مي گفت
پدرم حال خوشی ندارد عذابش ندهيد او پيرمرد است .
رحمت عقایدش متفاوت از پدرش بود
ولی هیچ وقت به او بی احترامی نمی کرد و هوایش را داشت
و در عوض با ما بچه ها صحبت می کرد که
سرمان به کار خودمان باشد و با عقاید دیگران کاری نداشته باشیم.
شايد پدر و پسر نقطه نظرات متفاوتی داشتند،
اما نسبت به هم ، بسیار مهربان بودند.
سالهای آغازین جنگ رحمت داوطلبانه به دفاع از میهن برخاست .
او تا اخر جنگ در جبهه ، شجاعانه حضور داشت
و در نهايت در يكي از عمليات ها شهید شد
این شعر و دکلمه تقدیم به روح بلند و آسمانی رحمت است
با احترام ؛ محمدرضا ملکی_ باتیس
کلی مردم جم شدن د سر چار را خانم بالا
همه اونا موگفتن که دیه شارفت امام اوما
خوشی مکردن همشو داد و بی داد سر و صدا
همه روستا خوشحال بین غیر عامو ممد میرزا
مردم موعن ممد میرزا بد عنق و عبوس شده
شا لیل تریاک وش میه وره همی شا دوس شده
و بچه ها موگوفتیم که در غلاش شلوغ کنیم
سر و سرش مشتيم فقط تا اونه بد عنق کنیم
مرگ و شا دوس مرگ و شادوس شعار مدایم در غلا
اونم موگفت دنگ نکنید بي ادبا بچه ولا
چنی حرف مفت مزنید کی و تو گفت ای حرفانه
شما و مه چکار دارید مه تنگ کرده جا شمانه
وا داد قیل پیرمرد رحمت اوما در کیچه
دی که بواَش داد مزنه و پر و پامو مپیچه
وا شوخی گو ولشو کو م پوسشونه م کنم
و بواَش گو برو خونه تا وا بچا حرف بزنم
رحمت واقعا رحمتی بی پیای خو و پاکی بی
رفتار و حرفش مثه هم اسمش و خلقش یکی بی
و ایما گفت که بچا جو خیلی کار بد مکنید
پیرمرد بیچارنه چنه اذیت مکنید
هر کسی یه فکری داره هرکسی یه چینه موخا
اونم یه حرفی مزنه شاید درس یا اشتبا
یکی و دین اسلام یکی موسی یکی عیسی
لج نکنیم وا هر کی که فکرش مثه ایما نیسا
عیسی و دینه خودشه موسی و دینه خودشه
نه مه مثه بوَم میشم نه بوَم مثه مه میشه
ازادی وره همیه وره بزرگ بچه بوَ
ای انقلابی که شده موخا همینانه بوَ
و خوم گفتم که ای رحمت خیلی مفمه حالیشه
هر که حرف خو بزنه و دله همه منیشه
تازه و جنگ شد وا عراق غوغا و هیهایی شدا
رحمت همو اول جنگ رفت و جبهه راهی شدا
رحمت د جبهه م جنگس هیچ کی ازش خوری نشت
رادیو مارش حمله زه یه مدتی اَ جنگ گذشت
یهو گفتن ممد میرزا امیدش ناامید شده
وره امام و انقلاب بچه شادوس شهید شده
وا اینیکه بچه بیَم خیلی چیا نمه نسم
پشت جنازه ی رحمت مثه بهار مگیربسم
مگیربسم وره ایکه ما شی مگفتیم و عامو
اَ روش خجالت مکشیم چنی خرابی فکرمو
روحشو زنده ممونه خاطرشو خاک نمی شه
هیچ وقت او حرفای رحمت اَ فکر مه پاک نمی شه
رحمت مگفت واهم خو باید هیچکیمو مثه هم نیسیم
ای حرفانه باید الان وا او طلا بنویسیم
محمدرضا ملکی_ باتیس
موثر و زیبا بود