حرف تازه ای برای نوشتن نیست
و حس و حالی
برای فال تازه ای به نیت عشق !
شعری برای سرودن نمانده
جز تکرار اشتباه
آوار غم و اندوه و درد
یک زخم عمیق
و یک قلب تهی از آرزو ...
و باز هم فیلسوف عقل ؛
که جز به نکوهش و اعلام جُرم
لب به سخن نمی گشاید !
وامانده انگار از این همه
سادگی ِ هربار ...
و « من »
آلوده ی بی گناه
سرگشته ی عشقی اشتباه
مختوم ِ بی پناه ...
دیوار حاشا که بلند است بر قامت من
لا اقل بیا و انکار کن آن همه بودن را !
شاید این طفل گیج و مبهوت
خودش را دریافت !؟
کسی چه میداند
پشت پلک های تب دار چشمان من
زخم کدام نگاه است که بی تابی می کند ...
مرد باش و لا اقل انکار کن تمام لحظه های بودنت را
بگذار این کولی ِ بیچاره
باورکند که باز هم جایی میان
خواب و رویا می زیسته
مهلتی یابد ، تا بیرون بزند
از فصل ناتمام ِ تمام کابوس ها ...
« چیزی از ویرانی شنیده ای » !؟
از در خود شکستن و فرو ریختن
از بغض و گریه های بی صدا
از فرو خوردن حجم احساس
پیله بستن در کلافی نا معلوم
به قصدی نا معلوم
با آینده ای نا معلوم !
من با رویای پرواز ، زاویه نشین شدم
اما آیا
در پس ِ هر پیله ای
پروانه ای هست ؟
« منه مغلوب »
فریب خورده ی خویشم
که در بیراهه ی انتظار از آدمک ها
لذت حضور می خواستم ...
شعری نم خورده
از ته مانده ی احساسم می چکد
قلمم می خندد
بر هر چه ، که می نگارم
تو می خوانی و میخندی و میگذری
و دیگران
بر پوچی افکارم برچسب میزنند !
...