آسایشگاه سالمندان داخل یک باغ قدیمی واقع شده بود .
پیر مرد چند سالی می شد ملاقاتی نداشت . یه بار سعی
کرد فرار کنه که مرضیه ( پرستارجوان آسایشگاه ) او را
دو روز در اتاق حبس کرد . لج بازی های مرضیه ، پیرمرد
را به یاد قهر و آشتی های دخترش می انداخت و هر دفعه
با شوخی جواب بدخلقی های او را می داد . شب حادثه
هم مثل همیشه مرضیه را تا انتهای باغ همراهی کرد و بعد
از اینکه مرضیه درب را از بیرون قفل کرد و رفت . لحظه
-ای بعد از کوچه صدای پارس سگ و به دنبال آن جیغ های
مرضیه را شنید سریع نگهبان را خبر کرد . نگهبان هم با
شتاب چماقی برداشت و دوید بیرون . بدنبال او ، پیر مرد
هم خود را به مرضیه رسوند . نگهبان سگها را عقب روند
و مرضیه را که از چند جا زخمی شده بود به داخل
آسایشگاه کشوند . در این بین ، پیر مرد نیز با عصا
سگ ها را می ترسوند . نگهبان مرضیه را روی تخت
خواباند و برگشت که پیر مرد را نیز به داخل بیاورد
پس از دور کردن سگها ، پیرمرد را که نفس های آخرش
را می کشد ، به داخل آسایشگاه برد !
محمودرضا رافعی