باز در تکرار اندیشه گرفتار آمدم
در میان صد سوالِ بیجوابْ خام آمدم
آمد و چسباند شانه در جوارم روی تخت
شد ز لبخندش خیالم چون خیالش تختِ تخت
کمکم او تر کرد لبهایم به کامی خیس و گس
گفت در گوشم یواشی: "غصّههایت کن تو بس
امشب از آنِ منی، فکر دگر را برنتاب
امشب از آنِ توام، در کار من میکن شتاب
چون ز من مَحرَمتری از تو که این امساک نیست
عشق غرقابیست لاکن عاشقان را باک نیست
نسبت عشق اندر این ره چون بِ یِ بسمِاللَه است
چیست غایت؟ کس نمیداند! خدا خود آگه است
گیرَمَت هرگز ندانی که جهان محمـولِ چیست
در تفکّـر از چه باشـی؟ ذهن جـز محصول نیست!
گر که قفـل از سینه برداری و آزادش کنی
رمزِ هستی را ز گرمای وجود آبش کنی
بوسه زن لبها که میبوسند لبهایت به جان
تا بفهـمـی فرقِ بینِ عاقـلان با عاشـقان
من به سِـرِّ عشق و اکسیرش تو را درمان کنم
این چنین با عشقبازی کار را آسان کنم
میگذاری بودنت در بودنم تابان شود؟
میگذاری عشق آخر سهم هر انسان شود؟"
تا که او اینجا رسید، هر خود ز خود بیخود شده
من نبودم، او نبود و هر دومان بیخود شده
من که باشم تا بگویم شعرها را قصدهاست
خود بگیری باقیِ سِـیرِ حکایت تا کجاست
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست . استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.