برادرم زن میخواهد
خواهرم گرفتار نان است
مادرم سجاده اش همیشه رو به معجزه است
غم گرفته
زندگی را شاید
آه دامنش را شاید؟
بابا رفته سفر
خانه را خراب کند
زنگ میزنم به او
بابا رفته سفر
دست کشیده از زندگی
زنگ میزنم به او
بابا میگوید دست من کوتاه
پایم نمی آید
بابا میگوید اصلا به من چه که
آه
زندگی را شاید
گرفته است دامن غم نکرده مان
میدرد هر روز گرگی که
سربازش تا دندان مسلح است
گریزی نیست
از این ناگزیر زندگی...
بابا شانه خالی کرده
مادر دستش به معجزه نمیرسد
مادر
سالها کهنه ی نوزاد سی ساله اش را شسته
پهن کرده
پسر نگو قند عسل
مادر
آرزو هایش را در هاونگ میکوبد...
مادر سالهاست لقمه اش را در گیسوی خواهرم شانه کرده است
دختر نگو شاخ نبات
مادر دستش به معجزه نمیرسد
هرچه از دریا بر این نمکدان میریزم
شور نمیشود زندگی
قهوه تلخش نمیکند
چای گرمش نمیکند
شکر مزه ی زهر میدهد
پدر خانه را ترک کرده
پدر خودش را ترک کرده
فرار میکند از خودش به دست های مادرم
مادرم
خدای من
معجزه ی من
مادرم
#ح_عباسی
مبین مشکلات جامعه
دستمریزاد