«به نام خدا»
تا که در دَستِ باغِبان تَبَر است...
ناله یِ سَرو و گل چه بی ثمر است!
آنچه از باغ و سبزه مانده به جا...
لاله یِ پرپر است و چَشمِ تر است
این خَزانی که گشته مَستِ غرور...
از حُلولِ «بَهار»... بی خبر است!
سرخوش از جامِ نیمه خالیِ عمر...
غافل از اینکه مَرگ پُشتِ در است!
در پَسِ پَرده یِ حَیات و مَمات...
قدرتی لایزال و معتبر است
خالقی مهربان که غفلت از او...
اوجِ خُسران و لطمه و ضرر است
هر کس او را شناخت با دل و جان...
بی شک از ظلم و جور بر حذر است
با «خدا» هر که هست... آتشِ عشق....
در وجودش همیشه شعله ور است
بی خدا... دور از اعتقاد و یقین...
بنده یِ خانه زادِ سیم و زر است
پایه هایِ «ستم» همیشه بر آب...
عمرِ آن هم قلیل و مختصر است
«آهِ مظلوم»... اگر زبانه کِشَد...
شعله هایش چو کوهی از شرر است!
«انتقامِ فلک»... مُطایِبه نیست...
اتفاقی... مُدام و مُستمر است!
سرنوشتِ تمامِ آدمیان...
دفتری از شکست و از ظفر است!
«زندگی» از نگاه من، کم و بیش...
ماجرایی شبیهِ یک «سفر» است!
سفری تا... دیارِ «حضرتِ دوست»...
«که رسیدن به آن مکان... هنر است.»
«مهران اسدپور»