میشِکنم صدای خوش
میدهد این شکستنم
گویی که با هر خُردهام
،بخشی ز انسان گشتنم
روحم خراشیده است چند
بس جاده دارد قلوهسنگ
در این مسیر پُر تنش
،خواهد دلم گاهی درنگ
قلبی که میکوشد به تن
خون را دواند در بدن
با هر تپشْ نبضِ زمان
،ریزد به شارگهای من
تن تا که در شیب آمده
از قلّهاش زیر آمده
از سن گریزی که نبود
،زان پس سرازیر آمده
مغزم به قید و شرطهاش
درگیرِ دامِ ذهن مانْد
از خود تناول کرد و باز
،در ایدههایش پیش راند
بیشک تنـزّل کردهام
زندانیِ خود ماندهام
در اصل بوده یک شکست
،آنچه که فتحش خواندهام
آری که انسان میشوم
آگه ز نقصان میشوم
از مهر مادر زاده و
،در خاکْ پنهان میشوم
بیپرده دیدن بهتر است
میراییام نزدیک هست
دوری گزینم از جدل
،فرصت چنین باریک هست
آزاده خواهم زیستن
حالا که دانم چیستم
قطعی است آن عصرانه که
،دیگر من اینجا نیستم
گفتش که خوشبختی نبود
از بس که دنیا سخت بود
امّا از افسوس آخرش
ما را چه سود؟ ما را چه سود؟
گفتم که خوشبختی تویی
ای نکتهدانِ خطشکن
سختی دنیا بر کنار
.این همزبانی بخت من
بهمن ۱۳۹۷
میم موسوی