شده احساس کنی قلب تو ساکت شده است؟
رنگ رخسار تو با برگ خزان سِت شده است؟
دل تو پیش یکی آن سر دنیا مانده
همه ی دلخوشی ات پنجره ی نِت شده است؟
شده آیا به کسی دل بدهی پس بزند؟
شده احساس تو را عشق تو در هم شکند؟
شده با شور و شعف پر بکشی سوی کسی
به تو شلیک کند قلب تو پرپر بزند؟
شده روی دل تو زخم عمیقی باشد؟
شده زخم دل تو مال رفیقی باشد؟
شده از زخم دلت خون بچکد روی ورق؟
شده شاعر بشوی شعر تو جیغی باشد؟
شده احساس کنی پای تو در گِل مانده؟
تو خودت غرق شدی قلب تو ساحل مانده؟
شده احساس کنی جای قدمهای یکی
که شبی از دل تو رد شده بر دل مانده؟
شده دلبسته ی یک چهره ی پنهان بشوی؟
شده بازیچه ی سرپنجه ی طوفان بشوی؟
شده از دست نفسهای خودت خسته شوی؟
شده همصحبت باران و خیابان بشوی؟
شده با ساعت و با آینه دعوا بکنی؟
شده خنجر به دل خسته ی فردا بکنی؟
شده خاکستر یک شعله ی سوزان بشوی؟
شده از خاطره ها عشق تمنّا بکنی؟
شده از سنگ بخواهی که محبت بکند؟
شده از عکس بخواهی که صدایت بکند؟
شده آهی بکشی حنجره تاول بزند؟
شده قلبت به سگی مُرده حسادت بکند؟
شده احساس کنی روز و شبت تاریک است؟
شده احساس کنی راه نفَس باریک است؟
شده در جاده ا ی یکه و تنها باشی؟
شده احساس کنی مرگ به تو نزدیک است؟
شده تفریح کسی باشی و عشقت بشود؟
شده قلب تو پی موج توهّم بدود؟
شده بیدار شوی نیمه شب از شدت بغض؟
شده از فکر یکی خواب به چشمت نرود؟
شده یار تو فراموش کند عشق تو را؟
شده با درد همآغوش کند عشق تو را؟
شده خفاش صفت سر برسد یک نفر و
به لبش لب بنهد نوش کند عشق تو را؟
شده از مرگ بخواهی که تو را ناز کند؟
شده خواهش بکنی زخم تو سر باز کند؟
شده از شمع بخواهی که به جایش باشی؟
شده خواهش بکنی اشک تو اعجاز کند؟
شده چون شمع بسوزی و دلت خوش باشد؟
بدوی در پی روزی و دلت خوش باشد؟
شده در شهر غریبی بروی چشمت را
به درِ بسته بدوزی و دلت خوش باشد؟
شده احساس کنی دست و دلت می لرزد؟
شده احساس کنی غم به خوشی می ارزد؟
شده در حین سخنرانی ساکت بشوی
متوجه نشوی مرغ خیالت پر زد؟
شده آیا که نگاهت به دری خشک شود؟
دل خود را لب دریا ببری خشک شود؟
همه دارایی خود را بدهی بی پروا
رُزترین شاخه ی گل را بخری خشک شود؟
شده یک شب بشود عاشق مردن باشی؟
شده یک بار پی روح سپردن باشی؟
شده از درد بپیچی و بگیری دیوار
شده بازی نکنی و پی بردن باشی؟
شده که اشک بریزی و نفهمی که چرا؟
شده که درد ببینی و ندانی که کجا؟
شده که یک نفس از بی نفسی دم نزنی
شده که حس کنی انگار تنت گشته فدا؟
چکیده ای از من و تو
تجربیاتی که هر یک از ما ممکن است تجربه کرده باشیم.
خوشحال میشم با میل خودتون یک بند دیگه به این شعر اضافه کنین.
ارزومند ارزوهای زیبایتان
شعله
غزل ۱۰۸ از کتاب آوای احساس تقدیمتان:
شده احساسِ دلت سرد شود؟
شده هر بند دلت درد شود؟
شده در اوج نفس های رها،
گل رویای دلت زرد شود؟
نفس و \\"های\\" دلت، مثل تگرگ،
شده گرمای دلت، برد شود؟
شده اصلا، هوسِ بوسه زدن،
بپرد از سر تو؛ گرد شود؟
شده که، حرف زنی با دل خود؛
شب و روزت، \\"چه توان کرد\\" شود؟
شده در جنگ سخن با دل خود،
دل تو، یکه هماورد شود؟
شده سرکوب شود حسّ دلت؛
بپرد خوابش و شب گرد شود؟
شده احساس کنی سینهی تو،
هوس بوسهی نامرد شود؟
شده گلخن بشود گلشنِ عشق؛
رخِ دل، سوخته چون ورد شود؟
شده در تختهی یک، بازی دل
نفست، ششدرِ آن نرد شود؟
شده اصلا که دلت، قهر کند؛
شکند گوشهی غم، سرد شود؟
تو بگو: این دل من، با دل تو،
چه کند مثل تو بی درد شود؟!
زهرا حکیمی بافقی، غزل ۱۰۸، کتاب آوای احساس، اصفهان: نشر نقش نگین.
پ. ن:
غزل جاری در تیرماه سال ۹۰ در وبلاگ عشق من بینهایتی است مطلق و ویرایش دوم آن در ششم بهمنماه ۹۵ با عنوان (تو بگو) در سایت ادبی شعر ناب و دیگر فضاهای مجازی به اشتراک گذاشته شد.