در منتهی الیه آرزو
در هیاهوی آمال و آلام و آبرو
در سراشیبی خواستن های پی درپی
و در نیاز سایه بان های کویر تفتیده
آن جا که نفس به سرابی آمیخته
و امید به گذر رهگذری راه بلد
با مشکی آغشته حتی به جرعه ای
تنها و تنها انسانم آرزوست!
کالایی که دیگر سخت پیدا می شود
متاعی که بازرگانان به بزرگان فروختند
و گویی چند سالی است که دیگر تولید نمی شود
تحریم آن را هم ممنوع الورورد کرده است
شاید روزنه ای پیدا شود
یا نه از کمربندی یک شهر بتوان دور زد
این روزها مهر دیگر نگاهبانی ندارد
منهای آن نیز کدام درد را دوا می کند
همه ی پچ پچه ها تنها برای سلاخی آن است
دستی که به اطاعتش بلند شود قطع می گردد
و لبی که به ستودنش گشوده شود لال می شود
چوبه ی داری، از تنفر انتظار لبخندی را انتظار می کشد
و دیگر شاعر پاییز را هم از یاد برده است
آه که دلم پر می کشد برای لحظه ای دویدن
در کوچه های تو در تو
و ولوله ی طفلکانی که جایی برای بازی ندارند
با خود می گویم چرا پس عمو زنجیر باف نمی آید
اصلاً او زنجیر ما رو بافته؟!
اگه بافته آیا پشت کوه انداخته؟!
«کدام کوه؟
همان کوهی که در آن غار داره های بلهم
نکند بچه آهو هم به کمند صید گرفتار شده...
می خواهم بر اسب دلدل سوار شوم
تفنگ برنو را بردارم
و با آوازی دشتی
همان که فایز می خواند
«سرکوه بلند دو دو کنم مو»
با تاخت به نجات برّه آهو بروم
اما مرد صیاد
با نگاهی مظلومانه فریاد می زند:
«به کجا چنین شتابان!»
صدایش شبیه گرسنه ای است
و می گوید که بچه هایش نیز به انتظار لقمه ای نان هستند
اکنون درمانده ام
آیا در کوره ی آهنگری
می توانم خنجری بسازنم نیشش زفولاد
که بر دیده زنم و دل گردد آرام
هرگز
نه توان دیدن صید را دارم
و نه می توانم التماس صیاد را نادیده بگیرم
به کنار برکه ای می روم
می خواهم عطش دل را به مشتی آب خاموش کنم
صدایی فریاد می زند:
«آب را گل نکنید
در فرودست انگار کفتری می خورد آب...»
غمگین به سایه ی درختی پناه می برم
سیره ای در گوشه ای پر می شوید!
زنی چادر گلدار به سر
برای پر کردن کوزه اش
که انگار تمام سرمایه ی حیات اوست
خرامان خرامان به برکه می رسد
ناگهان آب شلاقی بر تمامی آرزوی او می زند
و کوزه از دستانش رها می شود
و من درمانده و حیران
همراه با نگاه های ناامید او می خوانم:
«کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش»
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود