____________________________
تو که بُردی زِ چشمانت،دلِ من را به آسانی :
به خوابم تو نمی آیی؟ در این آغازِ پایانی؟
در آن شهری که یادم نیست و یا اصلا نمیدانم
تو بودی ماهِ رخشانم، میانِ فصلِ بارانی ؟
شبی را خواب میدیدَم،شبِ کوچِ پرستوها
نمیدانم چه اَت نامم، تو ای ماهِ دبستانی ؟
تو ای آلاله یِ پیدا، چرا در خود شدی تنها
چرا امشب تو ای یلدا، گُریزانِ گریزانی ؟
بیا یکبارِ دیگر ما، زِ نو فردایِ هم باشیم
خبر داری که قلبِ من ، شده برفِ زمستانی؟
خودت در نامه گفتی که،دَرِ این باغ، بگشایی
ولی احساسِ من این است،که ای گُل تو پریشانی
تو موجِ خفته یِ ساحل،شبِ آرام و رویایی
مَن و یک دفترِ خالی، زِ فرداهایِ پنهانی ...
بگو بانویِ خاطرها، بگو بر نیمکتِ تنها
هَنوزَم بَهرِ آن بوسه، شما آیا پشیمانی ؟
تو اسمم را، تو یادم را، تو نام و سادگی ها را
تو می دانی ، تو می دانی، وَ می دانم که می دانی
دوباره باز هم نقطه. دوباره از سَرِ خط، باز:
سلام ای لاله یِ زیبا، تو اسمم را نمی دانی ؟
____________________________
شعر_ عیسا نصراللهی، آبانماهِ 98
بسیار زیبا و جالب بود