يکشنبه ۲۷ آبان
|
آخرین اشعار ناب نیروانا دوست
|
عسل چشم می دانی !
چگونه تا مغز استخوانم
دچار جنون آبی نگاهی ست
که اقیانوس آرام بود
از آخرین دوست دارم ات
سالها می گذرد
فقط صدایی گنگ
چون بوقی ممتد
از سیگنال های الکن گفته هایت
در دالانهای مغزم انعکاس دارد
و تنها صداست که می ماند
عسل چشم می دانی !
ضجه های احساسم خاموش شد
میان کاغذهای باطله
چِرک نویس های پُر شده از
اَشکال کج و معوج
و نامه هایی که هیچ گاه پست نشد
رقص آتش و الکل
در بداهه ی چشمان پر التهابم
مسحور عشقی ست نامیرا
بگذار دستانم را در دستانت
گره ای کور زنم
تا معمایی باشد
تا ابد باز نشدنی
عسل چشم می دانی !
دخیل بسته ام به اطلسی قامت اَت
تا شاید سربازی باشم تبعیدی
به برمودای آغوش اَت
جایی برای ماندن
جایی برای مردن
راستی
پیراهن اَت را باد لکاته برد
همان که لای خاطرات مخملین اَت
پیچانده بودم
همان که آخرین بازمانده
از عطر بلو شنل اَت بود
بازگرد
از همان کوچه ی خاکستری
با ساختمانهای صد ساله اش
از همان نقطه مبهم آغاز
در اولین باران مارچ
وصدای سوت قطار
بازگرد عسل چشم
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
به شعر ناب خوش آمدید