در گوشه ای تَنها ، پُر از احساسِ نامعلوم
دارم به دُنیای شُما ، آهسته می خندم
تقسیم میشد با شُما هَر روزِ مَـن امّا
دارم خودم را با خُدایم جَمع می بندم
میترسَم از لَبخندِ خُشکیده به لَب هاتان
میترسم از قَلبی که جای عِشق ، از سَنگ است
از فکرِ غَرقِ شَهوت و بی بند و باری تان
از چِهره هایی که "هِزاران رو" و "صَد رَنگ" است
میترسم از پایانِ این شِعری که می خوانم
وقتی که در دستِ شُما ، جز تیر و تَرکش نیست
چون بر سَرِ دار و منم آن مُجرمِ مَحکوم
دیگر مَجالی بَهرِ عَجز و آه و خواهش نیست
میترسم از چَشمانِ بُغض آلودِ مَردی که
در گوشه ای از خَلوتِ خود شکلِ مَـن میشد
گاهی به زیرِ چادُری از کینه و نِفرت
دَر حِجله ی رویایی اش مانندِ زَن میشد
میترسم از آن شانه ای که جایِ امنی نیست
زیرِ نگاهِ هَرزه پویِ مَردمِ این شَهر
تا در بِهِشت ، حَوّا و آدَم پیشِ هَم باشند
هَرگز نخوردم بَعد از این از گندمِ این شَهر
در حَسرتِ یک بوسه از او زیرِ بارانَم
امّا نگاهِ هَرزه ها دیوانه ام کرده
دَستش به دورِ گردنم می پیچد و اِنگار
این پیله یِ آغوشِ او پَروانه ام کرده
باید از این پیله رَها گردَم ولی افسوس
پَروانِگی کردن ، بدونِ شَمع بی مَعنی ست
مَن حاصلِ تفریـقِ خود از "جـَمـع" ها بودم
مَن با خُدایم ؟! حاصلِ این جَمع بی معنی ست
هَرگز نَخواهی شُد هَمان چیزی که میخواهی
تا دَر خیالِ مردمِ این سَرزمین خوابی
آخَر شَوی مَردی که در رویایِ خود دیدی
وقتی که دیگر رویِ دیواری و دَر قابی
#محمد_کریمی_پویان
زیبا سرودید
آوای احساستون شاد