قصه یِ سُرخرنگیِ من هم
نَقلِ رنگین کمانِ خوش وقتی ست
جُرعه ای آفِتاب می نوشد
می رود باز و فکرِ بدبختی ست
سرخوش از گونه هایِ گُل کرده
دل خوش از قطره هایِ تابانَم
سرخی از "آبِ آتشین" را هم
سیلیِ آفِتاب می دانم
باز هم رنگِ صورتم سرخ است
باز هم پایِ آبِروداری ست
هیچ سیلی نخورده ام...بخدا
هر چه دیدی گناهِ نا داری ست
اشکِ چشمی اگر بنوشد نور
هر خزان پهنه ای بهارِ من است
پایِ نا آشنا به دردی باز
کورکورانه در شکارِ من است
رویِ بی جنبه شانه ای افتد
وای اگر قوسِ قامتم این بار...!
زیرِ خروارها گناهِ سپید
می زند رنگِ مستی اَم را جار...!
هر غزل واره ای که گفتم من
بازیِ درد بود با کلمات
یک کمی ساده تر نوشتم با
فاعِلاتُن مَفاعِلُن فَعَلات
ای زمین خورده اِی نشسته بخاک
رنگت از کیمیایِ درد افتاد
زرد گشتی، بمان! نه افتاده!
جاودان رنگی اَت مبارک باد
ابراهیم هداوند(مهجور)
سوم شهریور ماهِ یکهزار و سیصد و نود و هشت
وزن چهارپاره: فاعلاتن مفاعلن فَعَلُن
بسیار زیبا و دلنشین بود
دستمریزاد