کاش در یک روزِ زیبا و بزرگ ، حرص را در سینه قربانی کنم.
کاش جایِ جانِ شیرین و عزیز ، خشم ، نفرت ، کینه قربانی کنم.
سر رسد لطفِ خدا از عرش گر ، در مسیرش بگذرم از دام ها.
از هوایِ نفس تا فارغ شوم ، بی گمان پا می نهم بر بام ها.
گفت اسماعیلِ خود زائل مکن ، نی ، نشاید تیغ بّرّد دسته اش.
نیز فرمود آن خداوندِ بزرگ ، باز کن آن چشم و پایِ بسته اش.
برترین درِّ گران را تاج کن ، شرِّ فقر و شور بختی را بکن.
گردنِ حیوانِ جهلِ خویش را ، دست جنبانو وَ از ریشه بزن.
حرف هایِ ایزدی دارد پیام ، تا گشاید راه را از آسِمان.
رستگار است هر که بیند پندِ او ، اوست حقّا شاهِ شاهانِ زمان.
..................................................
عشق تسلیم و یقین درخواست کرد.
مرد دستش را به سویش راست کرد.
پای را بر نفسِ خود بگذاشت مرد.
چشم بست و رفت در میدانِ نَرد.
گفت ابراهیم : من آماده ام.
شور داد و گفت : من آزاده ام.
مردتر یک کودکِ آزادتر.
مست تر ، دیوانه تر ،آبادتر.
بانگ سر داد ای پدر آغاز کن.
تیغ بردار نغمه ای را ساز کن.
حق رضا شد ، شاد شد ، خشنود شد.
بارگاهِ اهرمن نابود شد.
عرش ناگه باز شد ، رحمت رسید.
گنج نازل گشت ؛ از زحمت رسید.