غريبه ام بين اين آدمك ها
لبخند روى سرشان است
و حساب دودوتا چهارتا در دستانشان
عشق در الت تناسلى شان تعبيه شده
و تداوم نسلشان در مغز
واسير در بايدها و نبايدها
مرگ را به سخره مى گيرند با باد دهن
وبينايشان با پول انباشته گشته
شكم شان از خودنمايى حرفها دارد ...!
و گاز معده شان را فرو مى برند به جاى اكسيژن
هر روز كاغذهاى تنهايى خود را جابه جا ميكنند
با ولعى سيرى ناپذير مغز خود را به حراج ميگذارند...!
بى هيچ بهانه اى...
و دختركان ناباوه شان جاى چشمها دهن مى كارند...
در سر خود موى اسب مى بافند
ونجابت را دور مى زنند...!
و دماغشان را هر روز كوتاهتر مى كنند
تا خاك كنند سلولهاى خاكسترى مغز شان....!
انسان اسير دست نسيان گشته
افيون در جانش ريشه دوانده
از خود گريز و مردم گريز
و حرف اول و اخر در روح و جسمش را
كاغذهاى تنهايى به زبان فرياد خواهد زد
و او فقط نئشه و وامانده....!
با دستانى پر از حرص
پر از سرخى و اماس
تا تسخير كند حقى ديگر را...!
ناحق...!
و بر قامت خدا لباس مى پوشانند
و با بزكى ناهمگون جلف
و بعد به عبادتش مى پردازند
با مراسم و آداب
و در دل مى خندند به او
و وضع ميكنند قانون و حكمت را
دوباره براى قرن ها...!
بسیار زیبا و شورانگیز بود
مبین مشکلات جامعه
دستمریزاد