۱
از دلِ شب، تا به مهرِ بامِ عشق*
بود بیدار این دلِ همگامِ عشق
در شبِ شور و تپش، افتاد بر
ساحلِ سینه، صدای گامِ عشق
زیر و رو میکرد و آشفته، مرا
هر تپش؛ با هر نفس، آلامِ عشق
دردی از جنسِ محبّت، در دلم
نقش بست از، خاطراتِ شامِ عشق
نبضِ حسّ ما، در این آشوب دل
بود، سرمست از مُدامِ جامِ عشق
بر لبم، گلبوسههای عاشقی
مینشاندی، با لبی، از کامِ عشق
ثبت میکردی مرا، در دفتری
جنسِ احساسِ صفای نامِ عشق
کرد قلبم را، پُر از شورش، دلت
گشت تا همواره دل، در دامِ عشق
خاطراتِ موجِ آشوبِ عطش
هست با دریای ناآرامِ عشق
زهرا حکیمی بافقی (الف_احساس)
*پ.ن:
بام:
( اِ.) صبح؛ پگاه. ( اِ.) پوشش بالایی ساختمان.
در اینجا هر دو مفهوم مصداق دارد.
۲
آن شب که ماهیِ دلت، بیخواب و خور بود
دریای احساست، چقدر آبی و پُر بود
در برکهی داغ و، عطشناکِ دلِ من
پیوسته ماهیِ تپش، سرگرمِ سُر بود
آبِ محبّت را دلم، میکرد، احساس
آبی که بس شفّاف بود انگار، کُر بود
در سینهات، آتش فروزان بود؛ آری
مهرت چو آتش، پُرشرر، در حالِ گُر بود
در گوشِ احساسم، محبّت میسرودی
شیرین سخنهای تو باارزش، چو دُر بود
میخورد، قلبِ من، از احساسِ تو آبی
آن شب که ماهیِ دلت، بیخواب و خور بود
زهرا حکیمی بافقی (الف_احساس)
سلام نازنین استادم
سال نو واعیاد شعبانیه مبارکتان