دلتنگی هایم را در گوش پنجره زمزمه می کنم
باد که می آید تمام شهر غمگین می شود
ـــــــــــــــــــــــــــــ
#اعتراف
شب است ...
به روشنایی پشت می کنم
تا سایه ام را از معرکه نجات دهم
با چشمان بسته به بلندیِ صنوبرها فکر می کنم
به اشاره یِ شاخه ها
به نورِ ملتهبِ ماه
به صدایِ قطرهایِ باران
که با هجاهای کشیده رویِ بی تفاوتیِ برگ ها می لغزند
من هنوز با آواز غمگینِ باد در گوشِ درخت ها غریبه ام
هر شب که با چشمان نیمه باز می خوابم
خودم را میان زوزه ی باد و سکوتِ معنا دارِ درخت ها پیدا می کنم...
انگار*سیمره باشی و با جنگل های بلوط پیوندِ عمیقِ عاطفی داشته باشی
انگار کوه پدرت باشد
چشمه مادرت
انگار در سپیدی چشمانت
یک جفت آهویِ بی پناه بِدَوند و در سیاهی چشمانت گرگ ها های های گریه کنند...
انگار که گنجشک های پریشان بر طاق ابروهایت آشیانه کنند
و پرستوهایِ مهاجر بر فرازِ اندوهِ پیشانی ات آواز بخوانند.
نفسم کبوتر است
چشمانم یک جفت قناری سرخ
کافی است آسمان را روبه رویم بگذارید تا به پرواز اعتراف کنم...
اعتراف می کنم
نه اشتیاقِ تنفسِ هوایِ مطبوعِ بهار را داشتم
و نه طاقت دیدن دلهره یِ برگهای پاییزی را.
نه جسارت عاشقی را داشتم
و نه شجاعت تنهایی را...
هر وقت در آینه نگاه می کنم
تصویرِ مردِ خیانت کاری را می بینم که تنها برگ برنده اش دروغ های شاعرانه بود!
اعتراف می کنم
به جایِ خالی یک زن در تخت خوابم
به تخیلِ شیرین بوسیدنش در باران
به تصورِ تلخِ رفتنش در پاییز ...
اعتراف می کنم
شاعرها دروغ می گویند
و فاتحانه دیوانه لبخندِ تلخِ زنانِ زیبا را به تاراج می برند
شاعرها دروغ می گویند
و عطرِ فراموش شده یِ گل های وحشی هیچ وقت به غربتِ پنجره ها برنمی گردند
شاعرها دروغ می گویند و آفتاب گردان های همیشه منتظر برای آمدن خورشید بی تابی می کنند.
باید از حقیقت تلخ آینه برگردم ...
پناه می برم به هیاهویِ خیابان های شلوغ
پناه می برم به ازدحام رنگ ها در نقاشی های پست مدرن
پناه می برم به بی تفاوتی کلمات در شعرهای حجم
پناه می برم به (عشق) دروغِ بزرگِ کتاب های مقدس...
باید از حقیقتِ تلخِ آینه برگردم
و در دایره ی وسیعِ تخیل
دنبال نام دیگری برای خودم باشم
نام زیبایی در خُوره یک موجود عوضی...
*سیمره---رودی در لرستان
#احسان_م