کردم آرام ، نگاهی به آسمان در خفا
می زد ستاره ، چشمک به باد صبا
می کشید ماه حریر ابر ، بر روی خود
می خزید شهاب ، در گوشه ای از فضا
برپا بود ، مجلس بزم و عشق و طرب
می داد کهکشان ، رخسار خود را جلا
افلاکیان دستشان بود بر گردن معشوق
می ریختند می به قدح ، آزاد و رها
من اما نگاهم بود روی به سوی زمین
نمی کردم از سماعِ آسمان ، هیچ صفا
داشتم بر لب ، لبخندی تلخ و زهرآگین
بودم آزرده ، ازِ آن حال و این هوا
می دیدم که می گرید زمین در پنجهه هایشان
کرده بودند پنهان ، حقیقت را در زیر عبا
نداشتند دغدغۀ خاکیان را به دل
نمی خوردند غصه ، نه در ماورا نه در ورا
بود بزمشان رنگین و دلهایشان شاد
می گشت خاک به زیر پایشان ، طلا
بودند آسمانی و همه از جنس زندگی
بودم از دیار مرگ و ، جنس من از جنس بلا
داشت ذره هایشان ارزش ، ورای حد تقریر
نداشت اما تمام من ، قیمت ، ارزش و بها
می کردم بی شکایت عبادت و نمی زدم دم
می ترسیدم از فردای محشر ، از عِقاب و جزا
بود چاه ، اینکه بپرسم از کسی چون و چرا
بود راه ، اینکه گردم بی چرا برایشان فدا
نمی خواهم دیگر از آسمان ، قطره های باران
نمی جویم فردا را ، دیگر از درهای این سَرا
موثر و زیبا بود