هنوزم تا سحر راه است ... !
چشمانم همه خیس است از برفاب !
قلم نیز در چنین سرما و بوران ،
همچنان خشکش زده دیگر !
و دل هم انتظار دست خطی را ندارد !
که حتی دفتر تنهائی اش را پر کند از یادگاری ها ...
و یا از نو نویسد درد دل های شبانه ...
و یا از نا امیدی در وفای بی وفایان ...
و یا حرفی زند از بیدلی دیگر !
...
قلم گفتا دگر دستی نمی خواهم بگیرم ...
کند دست مرا با نامرادی های خود همراه !
نمی خواهم دگر قلبی همه آکنده از سرما !
کنون آن آتش حسرت
همه خاموش گردیده !
در این سیلاب چشمانم ،
که پر شد از همه بی اعتنائی ها !
...
و در این حال بودم ،
دیدم دل نشسته بر سر سجاده عشقش !
و گفتا :
چشم خود را خاک کردم من !
لب به مُهر اش غرق در بوسه نمودم !
جان و تن را غرق در دریای نور او فرو برده !
شدم عاشق بر عشق دیگری در دم !
که خود تنها ولی یار تمام بی کسان بوده !
...
و من گفتم خدایا !
پس مرا خواهم که از دردی که خود بر خود روا دادم رها سازی !
فقط من فرصتی کوتاه می خواهم
که از این پیله بر خود تنیده نیز برخیزم !
هنوز از پنجره
آن کودکِ یک لاقبا پیداست !
و من فرصت نکردم تا دلش را با دل خود مهربان سازم !
کمی فرصت بده ای خالق من
که دریابم صفای زندگی کردن کنار هیچ را ،
وقتی تو همراه من ی آخر !
...
قلم جانی گرفت از هُرم گرمای دعاهایم
و روح عشق شد جاری به رگهایش
بگفتا گر شود تا آن خدای ات
یک نظر بر من بیاندازد !
دعایم آرزوی وصل او باشد !
وگرنه آرزوی های دگر هیچ است ...
هیچ را هم نمی خواهم برای تو دگر
از نو نویسم ...