ياودود
در قفسي بود پرستوي دل
مال کسي بود هياهوي دل
در دل او خيمه زدم بي هوا
خاطره ها ساخت در اردوي دل
تا که وفا فوت شد از فال من
رفتن او بود فراروي دل
او که قفس ساخت برايم نبود
بي سر و سامانه چه پستوي دل
باز پرستو به پرستش نهاد
در دل خابي زه خدا کرد ياد
سينه از اين ياد سپيدي گرفت
بال سيه گشت و کبودي گرفت
عشق چو نفرت به گلو بغض شد
بعد جفا حال عبودي گرفت
تا که زمان زلزله ايجاد کرد
عشق به حق شيب سعودي گرفت
عاشق بد عهد پرستوي ديد
گفت کجا رفت و شهودي گرفت
باز پرستو به پرستش نهاد
در دل خابي زه خدا کرد ياد
گفت دگر عاشق رب گشته ام
عاشق بوسيدن لب گشته ام
نيست دگر جاي پرستو قفس
عاشق بيداري شب گشته ام
گرچه تو شيرين و چو شهدي ولي
عاشق آن تخم رطب گشته ام
بود و نبودت چه تفاوت کند
روح طلب کردم و تب گشته ام
باز پرستو به پرستش نهاد
در دل خابي زه خدا کرد ياد
گفت پرستو : که قفس باز کن
روح خدا باش و تو پرواز کن
دست مرا گير و بپر تا خدا
جور دگر عشق تو آغاز کن
آدم خاکي قفسش را شکست
گفت فقط ناز و فقط ناز کن
بال گشودند به پهناي شب
عاشق و اينگونه برانداز کن
دود