دلم گرفته
قلبم مکدر از کید رفیقان است
خود را به سرابی از دور
به رحم و مروت مهربانی دل خوش می کنم
می دوم چون باد
اما در پشت گونی لرزان می مانم
بازهم به امیدی زمزمه می کنم
این بارهم دل خوشی ام دوام ندارد
پیرمردی در دل کویر آتش بر می افروزد
گَوَن هم تکیه گاه خوبی نیست
دیگر رادمردی در شانه های آن کهنسال می میرد
مردانگی در حیلت النسا فریفته می شود
نیرنگ سلاح دوستان شده
هیهات اگر اشکهایم سخن بگویند
زمین دوباره دهان باز می کند
البته این بار قارون را نمی بلعد
چون گنجی ندارد
دریا اگر به خروش بیفتد
فرعون را غرق نمی کند
چون ادعایی ندارد
دیگر سام به کشتی می رسد
نوح او را هم با خود می برد
قوم ثمود نجات خواهند یافت
چون همه به صالح وفا دارند
و یوزارسیف با برادرانش هم ستاره خواهد شد
دیگر سهراب بی نوشدارو زنده می ماند
و رستم در فراقش نمی گرید
فرهاد کام از شیرین خواهد گرفت
و مجنون در فراق لیلی نمی سوزد
دردهای من تمام دنیا را تسکین می دهد
نه باور کنید این دروغ نیست
فریب کدام است
مظلوم نمایی هم نخواهم کرد
عجز و درماندگی هم نیست
رنجی است که من پیرفرتوت دل شکسته را
آنکه سالها به امید زنده بود
دیندار و خوش آیین
خداپرستی بی همتا
به کفر رساند
مرا بسوزانید
چون اعتمادم را درهم شکستند
تا اعتقادم ، باورم ، دینم و ایمانم را ببرند
و بردند...
نه بر من مخند
نگو که هذیان می گویم!
فریاد می زنم :
ایها القوم من کافرم!
ایهاالناس
حلاجم کفنم آماده است
بدنم سنگ می خواهد
تهران آبان 1397