حکمتی در چار فصل زندگی ست
موهبت ها در یکایک مختفی ست
هر یکی بر محوری چرخنده اند
موسمی با خود پدید آرنده اند
تا زمستانی نباشد بر مدار
کی زمین بیند تجلّیِ بهار
گر نبارد ابر در فصل شتا
جویباران را نمی باشد فتا
تا نیفتد قطره از بالای بام
خاک تشنه آب کی بیند به کام
دانه آنگه سر برآرد از مغاک
کز نهانگاهش رسد او را خوراک
چون زمان بارش و سرما گذشت
می رسد هنگام عیش کوه ودشت
رخت گیتی سر به سرخضرا شود
شاخ و برگ رستنی ها وا شود
می خرامد اندک اندک نو بهار
اخمنازش می خرد لیل و نهار
چند وقتی می کند عشوه گری
می شود در کار ناز و دلبری
نرم نرمک جا به تابستان دهد
عرصه بهر باغ و بستان می نهد
با تموزش صیف جولان می دهد
بار بر دوش درختان می نهد
رخ نماید میوه های گونه گون
سبزفام و زردفام و رنگ خون
سفره ای گسترده دارد در کنار
خلق عالم بر ادیمش ریزه خوار
چونکه دور افتد به دستان خزان
صیف بیند خویشتن در احتزان
بشنود چون صوت کوس الرحیل
رخت بندد،چشم هجرت بر سبیل
می سپارد آشیان و هر چه هست
بر خزان و لشکر آن چیره دست
بر اریکه می کشد خود را خریف
می نشیند بر مقامش بی حریف
مسند شاهی گزیند مقتدر
تیغ بُرّانی به دستش مُنحَدِر
اقتدار خویش سازد آشکار
انقلابی می کند در سبزه زار
می شود با هرچه سبزی در ستیز
می دهد فرمان به باد برگ ریز
آنچه ر ا صیف و بهار اندوخته
می شود در نار حُکمش سوخته
چرخ گردون تاچنین گردنده است
چار فصلش هم غلام و بنده است
اهل معنی این مهم دریافته
تار و پودش کز همین نخ بافته
آصفا عبرت بگیر از روزگار
خُرده کی گیرد بصیر از کرد وکار
درودبرشما
بسیارزیبابود