آتش به دشت نیلوفر
برگرفته از کتابی به همین نام ...خطاب به خانواده های وابسته به بیماران مظلوم اعتیاد
آی جماعت رنجشه تو دلاتون
چرا غم و غصّه پُره تو نگاتون
لرزش مُمتَد داره اون صداتون
چرا هَمَش، ساکته گریه هاتون
کنارتون حضرت یاس نشسته
خنده هاتون سُست و شکسته بسته
انرژی ها منفی و غمباد به راه
از تو چاله می اُفتین هی توی چاه
جای نگاه زل می زنین به خونه
تنگ غروب دل می گیره بهونه
یه عمره تو حسرت و آه و ای کاش
اسیر یک تراژدی اوباش
چشمای خیس و گونه ساحلی
یه دنیا ترس و یه سبد بی دلی
سر تاسف می کوبید به دیوار
به دنیا گفتید که تو دست نگه دار
چهره هاتون منجمد و پر غرور
میاین ،می رین از سر اجبار و زور
دادین ز کف عشق و دل و دلبری
آتیش زدین به دشت نیلوفری
ترس شده یاور غصّه هاتون
مثل همه تمومه قصّه هاتون
باورتون اگرچه ناباوری ست
قصّه ی من حکایت دلبری ست
گوش کنید شاید که با خدا شین
از این همه غصّه و غم جدا شین
......................................................
یه روز غروب تو کوچه های باغی
کنار عطر ناب یک اقاقی
طراوت و چشمه و پاکی و آب
دل به هوای کودکی چه بی تاب
نغمه قُمری و تَرَنُّم گل
شکوفه های مست و موج بلبل
دمم گرم و سَرم خوش زمونه
ترانه ها یک رنگ و عاشقونه
شب چَره و پدربزرگ و کرسی
کاهگل و آب انبار و چوب و اُرسی
عطوفت و سلامت و رفاقت
کسی نداشت از دگری شکایت
یه لحظه غافل شدم از زمونه
دلم یهو بی جا گرفت بهونه
یه لحظه از شمعدونی ها دور شدم
مشغول سور و بزم ناجور شدم
دلم شکست یهو مثال شیشه
هیچ کی نفهمید چی شده؟چی میشه
یه حِسّ تاریک و غم شَری بود
یه فکر بی منطق و سرسری بود
یه لَکّه ننگ و یه جای خالی
یه مغز خاموش و یه بیست سوالی
ناز و نوازش رو لولو برده بود
تخم شهامت رو ملخ خورده بود
عشق توی وجود من مرده بود
مواد ،مرامم رو یه جا برده بود
رفته بودم بازی کنم تو بیشه
مامان دوستت دارم واسه همیشه
دلم شکست و آسمون صدا کرد
دنیا با من بازی نابجا کرد
رَخت و لباس و شام شب یه رویا
پشت خونه خرابه ای مُهّیا
من و سکوت و قصّه های اَفیون
چهره ی زار و نغمه پریشون
صبح تا غروب پلاستیک و زباله
زندگی یک آرزوی محاله
دور شدم از صلح و صفا و سازش
کور شدم از دود شکست و خواهش
پیر شدم اِبتدای جوونی
خوار شدم از مفسده درونی
غفلت یک لحظه و عمر رفته
زندگی یک کاغذ و شیشه نفته
چرک و عفونت و صدای خسته
قلب ترک خورده،لبای بسته
چهره بدکاره این روزگار
دوای من نگاه پروردگار
تا که یه روز چهره مرگ و دیدم
صدای پای موت و من شنیدم
خوار و ذلیل و ناامید و بیمار
به دنیاگفتم که خدا نگهدار
صورت گذاشتم روی خاک نَم دار
ندا اومد،یه لحظه دست نگهدار
گفت منم خدا،،حواست کجاست؟
این همه سال نذر و نیازت به جاست
نیومده زمان رفتن پاشو
از این همه غصّه و غم جدا شو
یه عمره دنبال دوای دردی
تو کوچه ها دنبال من می گردی
این جا کنارتم تقلّا نکن
از کسی غیر من تمنّا نکن
......................................................
آی جماعت میشه به دنیا خندید
هنوز می شه زیبایی رو پسندید
بازم می شه به آسمون نگاه کرد
هنوز می شه تقدیر و جابجا کرد
صداش کنید جواب می ده بی ریا
فدایی خدای این کبریا
آنانی که برایم از مضرّات اشتباه رفتن سخن گفتند آیا به دریا رفته و خود طوفان را دیده اند؟؟؟؟؟و آنها که میگفتند خدا ...آیا خدا را به وضوح و روشنی من گمراه حس کرده اند؟؟؟؟؟
علی (بابک ) احمدی ............حادثه
تابستان
زیبا نگاشتید
قلمتان همواره نویسای مهر و محبّت