بسمِ رَبِّ الْحُسَینْ ... عاشوراست ...
کربلا چون همیشه سوزان است
یک طرف شط آب و نخلستان ...
یک طرف پهنه ی بیابان است
آسمان صاف تا کمی ابری ست
آفتاب از پگاه لج کرده ست
خیمه ها زیرِ چترِ خورشیدند
تشنگی جمله را فلج کرده ست
دو سه روزیست آب را بستند
کودکان از عطش پریشانند
بی رمق گوشه ای غریبانه ...
همه امَّن یُجِیب می خوانند
مادران در نهایتِ ایثار ...
سهمِ خود را به کودکان دادند
مَشکها از فشارِ بی آبی ...
مثلِ طفلان به گریه افتادند
تشنگی یک طرف .. از آن بدتر ...
زوزه ی تیر و برقِ شمشیر است
چه کشنده است آهِ جانسوزِ ...
طفلِ شش ماهه ای که بی شیر است
دمِ ظهرست و محشری برپاست
چِقَدَر لحظه های دشواری ست
هِله ای کوفیانِ بی وجدان ...
آخر این رسمِ میهمانداری ست !؟
کودکان .. آب آب می گویند
و عمو سر به خیمه می ساید
بدنش مثلِ بید می لرزد
تا صدای سُکینه می آید
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یٰا عَمّی
تو بزرگِ قبیله ی آبی
تشنگی طاقتِ مرا بُرده ...
پس چرا جرعه ای نمی یابی
میرود ماهِ هاشمی میدان
لحظه ای بعد ، علقمه غوغاست
لبِ ساحل جنازه باران است
کربلا نه .. که محشرِ کبراست
یلِ اُمُّ البنین رجز خوان و ...
دشمنان زیرِ تیغِ صیّادند
از سر و وضعِ کوفیان پیداست
که چگونه به وحشت افتادند
واردِ نهر گشت ... امّا هست ...
کوهی از درد و غصّه بر دوشش
مثلِ یک انفجار پیچیده ست
گریه های رقیّه در گوشش
خسته و تشنه ، با تنی زخمی ...
عَلمش را به دستِ دیگر داد
کفِ دستی به آب زد ، یادِ ...
لبِ خشکِ برادرش افتاد
آب را روی آبِ شط پاشید
علوی خو و هاشمی زاده است
علقمه زیرِ چکمه های عمو ...
از خجالت به لکنت افتاده ست
صد و ده بار یٰا مُهَیْمِن گفت
کوفیان هاج و واجِ غیرتِ او
کوری چشمِ دشمنانش خواند ...
وَحْدَهُ لَا اِلَهَ اِلَّا هُو ...
مشکِ خود را از آبِ شط پُر کرد
نگهی سوی نخلها انداخت
یا علی گفت و مَشک را برداشت
بارِ دیگر به سمتِ میدان تاخت
قُلْ اَعُوذُ بِرَبِّ عاشورا
از سوارانِ لشکرِ اعدا
جانِ زینب شتاب کن عبّاس ...
نزند نانجیب مشکت را
لَعَنَ اللّهُ اُمَّةً قَتَلَتْ
چقدَر پست و کینه ای هستند
کوفیان در میانِ نخلستان ...
صف به صف راهِ خیمه را بستند
آسمان .. سمتِ خیمه ها ابریست
همه از درد و غصّه لبریزند
اشکها قطره قطره چون باران
ِاز نگاه ِ سُکینه میریزند
ساقیا سوی خیمه ها برگرد
بنشین باز هم به پهلویم
ای عمو ، جانِ اصغر از این پس ...
با تو از تشنگی نمی گویم
وقت رفتن خودت به من گفتی
غم نخور مه جبینِ زیبایم
پیشِ گهواره ی علی بنشین ...
میروم با شتاب می آیم
خبری از عمو نشد آخر ...
همه در اضطراب و آشوبند
گرد و خاکِ نبرد خوابیده ست
کوفیان میزنند و میکوبند
آفتاب شوکّه شد ، زمان خوابید
آسمان تیره گشت ، یا زهرا ...
قمر از عرش بر زمین افتاد
بانگِ اَدْرِکْ اَخَاست ، واویلا ...
تا به حال اشکِ ژاله را دیدی ..؟
گریه ی یک سه ساله را دیدی ..؟
تا کنون در میانِ رویاها ...
لحظه ی مرگِ لاله را دیدی ؟
هر کسی هر چه داشت می انداخت
نیزه و تیر .. دستِ آخر سنگ
دستِ سقّا که از بدن افتاد ...
علقمه شد ز خونِ او گلرنگ
مشکِ آبش گرفته با دندان
چشمش از زخمِ تیر می سوزد
میرسد یک سه شعبه ی دیگر ...
مشک را رویِ سینه می دوزد
مادری زار و خسته می آید
بر سرِ جسمِ مملو از احساس
می کشد دستِ مهربانش را ...
روی دستِ بریده ی عبّاس
مادری دلشکسته و زخمی
از همه مادران معظّم تر
بینِ دیوار و در کتک خورده ...
قدْ کمانی ، نه .. اندکی خم تر
میزند بوسه روی پیشانیش
گوید ای آن که محرمِ مایی
جانِ مادر ... بیا در آغوشم ...
که تو هم چون حسینِ زهرایی
مهران ساغری
97/06/22
درودبرادرخوبم
بسیارزیباست
ماجورباشی ان شاالله ودرسایه حضرتش سلامت وموفق