يکشنبه ۲ دی
|
دفاتر شعر زهرا حکیمی بافقی (الهه ی احساس)
آخرین اشعار ناب زهرا حکیمی بافقی (الهه ی احساس)
|
بیست کوتاه کلاسیک (رباعی، دوبیتی و دوبیت) از: «دلگویههای بانوی احساسم»، در موضوعاتِ گوناگون، پیشکشِ احساسِ همواره زلالتان؛ که هماره بیستِ بیست هستید:
۱
سرتاسر آغوش تو گشتهست، سرایم!
هُرمِ نفست، عطر خوش موج هوایم!
بارانزده شد، شورش دل، بی مهِ رویت؛
احساسِ نگاهت، تبِ چتریست، برایم!
۲
سرتاسرم از مهر کشد، نغمهی شوری؛
دیگر، نتپد، در گلِ دل، طاقتِ دوری؛
دل، عاطفه میگیرد از احساسِ لبِ تو؛
زیباتر از امواجِ دلت، نیست سروری...
۳
مهر تو برایم، دل و دین است و دگر هیچ!
احساسِ مرا، نقش نگین است و دگر هیچ!
خو کرده دلم، با تپشِ واژهی احساس؛
فرهنگِ بیانم، فقط این است و دگر هیچ!
۴
احساسِ محبّت، به تو در دل، شده پیدا!
بیتو، دلِ من، میشود اینجا، تک و تنها!
از جادّهی عاطفهها، سوی دلِ من،
برگرد، بیا؛ تا که کنم، مِهر تماشا!
۵
گاهی، تپش عشق، کمی میخواهم؛
از بارشِ احساس، نمی میخواهم؛
وقتی که دلم، خسته از این دنیا هست،
چشمان و لبِ یار، دمی میخواهم...
۶
جز شادی احساس، ندارد گلِ مستی؛
زیباست برای دلِ ما، مهرپرستی؛
بنگر، زِ صفای دلِ خود؛ تا که ببینی،
نبضِ تپشِ عشق بُوَد، در دلِ هستی...
۷
مردادیِ مهرت، شده پُر، از تبِ امّید!
گرمای دلت، پرتویی از، تابشِ خورشید!
تو، حسّ قشنگِ وزشِ مهر و وفایی؛
دلگرمتری، از تب و تابِ تپشِ شید!
۸
امواجِ نگاهت، به دلم، مهر ببارد؛
احساسِ خوشی، در تپشِ سینهام آرد؛
الله، نگهدارِ گلِ سرخِ وجودت؛
با لطفِ خودش، در دلِ تو، شور بکارد!
۹
وقتی که نگاهت به دلم داد درود،
در کاغذیِ سینه تو را عشق سرود؛
امواجِ عطش تا تپشِ مهر رسید؛
احساسِ تبی بر دلِ من روی نمود!
۱۰
چشمِ دلِ خود را به خداوند بدوز؛
تا مهر زند، نغمه درونت، شب و روز؛
تا چشمهی احساس، رسی، با گلِ عشق؛
خورشید شود، در دلِ تو، پرتب و سوز!
۱۱
هرکس که، از اسرارِ جهان، باخبر است،
حسّ نفسش، خوبتر از، برگِ تر است؛
نبضِ دلِ هستی، پر از امواجِ صفاست؛
کشفِ تپشِ نبضِ جهان، خود، هنر است...
۱۲
شد عید و بشد شاد دل از، لطفِ خداوند!
در حسّ دلم، گشته شکوفا، گلِ لبخند!
در عید چو جویند همه، دلبر و دلدار،
امّید که این عید شود، باعثِ پیوند!
(اللهم عجل لولیک الفرج!)
۱۳
در باغِ دلِ هر دوی ما، مهر و وفاست!
این مهر، دمی، از وزشِ عشق خداست!
احساسِ قشنگی است، که گلبوسه دهی؛
حالا که شده، عید و دلت شاد و رهاست!
۱۴
سپیدارِ سپیده، شد شکوفا؛
در احساسم شکفت امواجِ رویا؛
به چشماندازِ زیبای نگاهت،
دوباره، دوختم چشمِ دلم را!
۱۵
عزیزم! عشقِ من! احساسِ جانم!
صفای لحظههایی؛ مهربانم!
بمان در شورشِ دریای قلبم؛
که با تو، شعرِ خوشبختی بخوانم!
۱۶
به رقص آمد دلم با سازِ رازت؛
فدای عشوههای دلنوازت؛
چه احساسِ قشنگی هست؛ وقتی،
دهی بوسه، از آن لبهای نازت!
۱۷
تقدیم به جوانان:
نگاهت را به مهرِ آسمانی کن!
سپاسِ ایزدت، تا میتوانی کن!
جوانی و، تنت سالم؛ ببین این را؛
و با ژرفای احساست، جوانی کن!
۱۸
دلم بود از، نهالِ غم، چنان پاییز؛
محبّت، چشمکی زد؛ غم بشد ناچیز؛
بیا، در باغِ قلبم؛ تا ببینی که:
دل از، سبزینهی احساس شد لبریز!
۱۹
صفا بارید، بر دشتِ دلم، یکریز؛
از آن گردید، غمهای گران، ناچیز؛
زِ پالیزِ وجودم، مهربانی رُست؛
و حسّ دل، رها گشت از، نمِ پاییز!
۲۰
در دست گرفتم، سبدِ عشق و عطش را؛
رفتم دلِ صحرا، که بچینم، گل رویا...
با باورِ احساسِ دلم، عاطفه چیدم؛
تقدیم نمودم به شما، این گلِ زیبا...
زهرا حکیمی بافقی (الههی احساس)
سپاسگزارم از نگاهِ مهرانگیزتان.
|