رحمت به شیرِ مادرِ پرهیزگارم
آن زن که در دامانِ خود پرورد شیری
شیری که عاشق شد به چشمان غزالی
غافل ولی از خویش و از رنج اسیری
زندان همان آغازِ دل بستن به او شد
خامی و جهل من به هنگام جوانی
تعطیلی عقل و کمالِ بت پرستی
چیزی شبیهِ کارکردِ یک روانی!
آن روز با تیرِ دو چشمش زخم خوردم من
زخمِ نفس گیری که راهی شد به حلقومم
رویید تا عمق وجودم ریشه ای ناسور
بیدار شد در من غمِ مکتوم و معلومم
روزی که در میدانِ ایذاییِ مین بودم
در پشتِ انبوهِ موانع تا خط لبهاش
تا خاکریزِ او بقدرِ عمر من ره بود
ترسیدم اما از شرنگِ نیشِ عقرب هاش
دستِ دلم رو شد به پیشِ روی ماه او
میخواستم تا بر فرازم سایه بان باشد
اما چنین احساس می کرد او که بهتر بود
چون لشکر مقدونیه نامهربان باشد
دشت ذهاب خاطرم ویرانه شد یک شب
در سیل و طوفان زندگی را وانهادم من
گفتم که شاید دل بسوزاند به احوالم
دیدم در این گفتار هم بی اعتقادم من
..............................................
حالا ولی تنها ترین تنهای این شهرم
چون جغدم و هر شب در این ویرانه بیدارم
در قلبِ شعرم جای حسِ عاشقی خلیست
هر چند دیگر از حضور عشق ، بیزارم!
29 خرداد97
البرز _ فردیس
محمد پازوکی