ديگرچه بي معنا شده اين حال وروزم
تاكي دراين دنياي غم سوده بسوزم
عزم سفردارم ، دراين غربت نباشم !
شايدكمي آسوده ازاين غصه باشم
پوسيده دل ديگرمزن رنگ ولعابش
وقتي زپا افتاده شد ، بيهوده رامش
دردم گره خوردهچنان تا استخوانم
عقل ازسرم برده ، نباشم فكر نانم
تنديس بي روحي شدم من دردلِ شهر
آفت زده غمهاي دل خشكيده اين بحر
چون قايقي طوفان زده آواره هستم
مغموم كنارِ ساحلي درگِل نشستم !
ديگر نمي بينم دراينجا هم زباني
عمري تلف كردم ، فداكردم جواني !
اكنون ازاين دنياي بي معنا بُريدم
صبح سحرتا عمق شب بيخوددويدم
پاداش من توهين وفحش وُناسزا بود
خونابه گشته اين دلم چون نابجا بود
راهي روم هرگز نباشد يك نشانم
تنها وبي سامان دراين دنيابمانم
افسرده اين روحم، چه عاشق پيشه بودم !
تقديرمن اين بوده ؟ تنهاغصه سودم !
s@rv
**
پوزش بدليل نواقص شعر . چون بعدازشنيدن قصه اي واقعي، بسيارتلخ ،غم انگيزهمراه با اندوه ، بدون ويرايش تا نيمه هاي شب نوشتم