آنچنان بغض ترک خورده فراوان دارم
که فقط حاجت یک مرهم درمان دارم
سینه ام پرشده ازشعروبی وزن وهجا
یک قلم بی هدف وُ واژه ی پنهان دارم
چه نویسم ازبهاری که دلم خون کرده
هوس چشم ترو ریزش باران دارم
حال ما ، عشق دلش یخ زده وسردشده
این همه زخم زبان ازشب هجران دارم
گیج درخودشدم ومظلمه وُ زورو ریا
هرکجا مینگرم فاسق وشیطان دارم
من وُ زندانی این قوم وچنین فاصله ها
کنج پستوی دلم شام غریبان دارم
**==**==**==**
گم شدم
پشت حصار زردپاییز!
آنجا که صدای خش خش برگها
زیرپاهای تاول زده ی خسته ام
قربانی میشوند
وبادزوزه کشان
درسراشیبی زشت عشق
شلاق میزند برتندیس نحیفم
ماندم درمنجلاب اندیشه های به یغما رفته !
گاه همچون مترسک شکسته ای
درتاریکی آلونکی ازخاطره ها
بانگاهی کورسو
حیران خودرامیجویم
اکنون با قلمی که جامانده
دردستانی پینه بسته
ورویایی ناپایدار
زیرخروارهاواژه گان نابالغ
حرکت میدهم پژمرده گیهایم!
تاترسیم کنم ذهنی که غرق شده سالها
درگرداب تخیلات زخمی...!
s@rv