۱_
من زنم؛ یک مادر پرشور و شوق؛
می سرایم زندگی را، پر شعف...
حسّ نابی، در دلم، بنهفته است،
کان مرا، بهتر رساند، تا هدف...
من، سلاحم، قدرتی، بی انتهاست؛
آتش عشق درونم، پر ز تف...
از برای التهاب ناب عشق،
شور جان، بنهاده ام، بر روی کف...
زهرا حکیمی بافقی
(الف_احساس)
بداهه: ۲۳ بهمن ماه ۹۶.
***
۲_
من از گل واژه های احساسی ناب؛
از شکوه این زندگانی می سرایم!
من از پاکی و قداست زنانه ام؛
از صداقت زنانگی می سرایم!
و باور دارم:
زیباست زندگی در عشق؛
همان عشقی که من از آن،
به سادگی می سرایم!
همان عشقی؛
که مایه ی آزادی من است؛
و من،
از آزادگی می سرایم!
همان عشقی؛
که عطش بارد از آسمانش؛
و من،
از عطش؛ از تشنگی می سرایم...
زهرا حکیمی بافقی
(الف_احساس)
***
۳_
وصف حال زنانی که به هر جهت، (اجبار روزمرگی و یا اهدافی دیگر)، اختیار زندگی خویش را به کارهای خارج از توان ظریف زنانه ی خویش می سپارند؛ به خود نمی اندیشند؛ تمام فکر و ذکرشان کار می شود و درنهایت، آنچه می ماند، افسردگی محض است:
اندیشه اش، کار و تلاشی، رو به افزون بود؛
پیوسته از کار مداوم، خسته؛ محزون بود...
درگیر شرکت بود و کار و کوششی، پیگیر
سرتاسرش، از غصه های بی امان، شد پیر
مرد خودش بود و زن خود، در تمام شب؛
می سوخت پهنای دلش، در حسرت یک تب...
در التهاب لحظه هایش، کار جاری بود؛
دردی فسرده در دلش، بسیار جاری بود...
خود را فدای کار و بار زندگی می کرد؛
امواج احساس زنانه، در دلش، شد سرد...
حسّ دلش را، با تلاش و کارها، فرسود!
از شعله های زندگانی، مانده تنها دود...
شور و نشاط خانه اش، پژمرده شد دیگر؛
زیرا، انرژی، صرف کاری سخت شد، یکسر...
در اشتعال کار، سوزانده وجود خویش؛
در انفعال محض، برده، تار و پود خویش...
از اشتغال و کار سختش، بس فسرده بود؛
خود را به دستان فراموشی سپرده بود...
وقتی، برای سفره آرایی، نبود اصلا؛
فکرش، به دنبال غمی، وقت غذا خوردن...
از بس که شد، هوش و حواسش، مشتعل در کار،
از کار کردن های پیوسته، بشد بیمار...
کم کم بشد، از شور و حال زندگانی، سرد؛
او مانده و امواج قلبی، پرغم و پردرد...
او مانده و دنیای افسرده شدن، از غم؛
او مانده و پژمرده گشتن های دل، کم کم...
درد است، وقتی، مادری، افسرده می گردد؛
وقتی گل احساس زن، پژمرده می گردد؛
وقتی دگر، شوری برای مهرورزی نیست؛
وقتی دل یک زن، سرای مهرورزی نیست...
گر زن به سینه، باوری، مردانه می کوبد،
پژمردگی، سنگی به سقف خانه می کوبد...
زهرا حکیمی بافقی
(الف_احساس)
بداهه: ۲۳ بهمن ماه ۹۶.
۴_
زنی که اختیار زندگی را می سپارد،
به دست کار و کوشش، می شود، مردانه حسّش...
فسرده می شود، از ماورای اندرونش؛
دگر، شوری ندارد، در درون خانه حسّش...
زهرا حکیمی بافقی (الف_احساس)
بداهه: ۲۳ بهمن ماه ۹۶.
***
۵_
اگر خاموش گردد، شعله های عشق و احساس،
چه سود از زندگانی می ستاند، قلب یک زن؟
زهرا حکیمی بافقی (الف_احساس)
بداهه: ۲۳ بهمن ماه ۹۶.
***
۶_
زن هست و،
زنانگی های بی انتهایش...
پر درد شود؛
سرد شود؛
گر که از دست بدهد،
حسّ زنانه اش را؛
گر که از کف بنهد،
قدرت احساسش را؛
گر که وقف کار کند،
سقف آرزوهایش را...
زهرا حکیمی بافقی
(الف_احساس)
بداهه: ۲۳ بهمن ماه ۹۶.
***
پ. ن:
اشعار بداهه ی فوق را مورخ ۲۳ بهمن ماه ۹۶، در سایت ادبی_تخصصی شعر ناب، ذیل شعر زیر سرودم:
وقتی یک زن
تمام احساسش را
خرج آدمیت کند
مُذکر می شود!
فڪری احمدی زاده