يك نفر پرسيد از من، كارمن
گفتمش: ول كن مرا اي يار من!
گفت: شغلت چيست؟ شرمت ميشود؟
گفتمش : نه، بلكه گرمت ميشود
گرچه هي اصرار ميكرد آن فضول
آن چنان پيچاندمش تا خورد گول
واي! او بد پيلهاي گرديده بود
دورِ حرفش بارها گرديده بود
آفرين بر اين زبان، گولش نخورد
آخرش نامِ «معلّم» را نبرد
چون معلّم يعني «آقا كم حقوق»
دشمنِ شاگرد و بابا و حقوق
گرچه او آقاي كلِّ شغلهاست
نربان داراي كلّ شغلهاست
خود، ولي محتاج شغلي ديگر است
شغل ديگر – هر چه باشد – بهتر است
شغل ما چون يارِ شغلِ دوّم است
گاه در سيماي يارخود، گم است
خواندن و دريافتن؟! حالت خوش است؟!
پيشرفتي بافتن؟! دل، ناخوش است؟!
شغل دوّم با معلّم، يار شد
ديد غم را؛ آمد و غمخوار شد
كار اگر چه افتخار است عار نيست
شأن هر كس هم گلم! هر كار نيست
من ولي رانندهي تاكسي شدم
داشتم البته واكسي ميشدم
هست بر يك دست من، كهنه كتاب
دست ديگر، دنده گيرد با شتاب
چون معلم يعني آقا آب داد
نان نبود و وعدههاي خواب داد
چون معلّم يعني آقا! بس كنيد
شأن خود، ارزاني هر كس كنيد
چون معلّم، بگذريد آقا! بس است
دست بگذاريم ما بر روي دست
من معلّم نيستم. هستم مگر؟
ول كنم در بست را؟! مستام مگر؟!
شُكر، حالا كارو بارم بهتر است
شغلم از شغل دگر متشكّر است
باز امّا من معلّم ميشوم
من به سوي درس و پرسش ميروم
علم يا ثروت؟ كدامش بهتر است؟
اوّلي حتماً – كه نامش بهتر است
كاش! ميشد كارهايي خوب كرد
علم را، هم اندكي محبوب كرد
هر چه گفتم، گفته هاي درد بود
بر دلِ آتش چو آبِ سرد بود
باز، جوگيرم كند حرف و شعار
اي پسر جان! درس بعدي را بيار
من معلّم هستم. اين، عشق من است
چون معلّم، عشق دين و ميهن است.
طنز ِ تلنگر بیانی خواندم مرحبا
معلمی چون شغل انبیاست اینگونه آماج ِ بلاهاست