در هوایِ سرد ؛ دیدم ؛ پیر مردی را دوش
که می برد ؛ کوله باری را خموش
صورتش ؛ خاکی و سیاه و چروک
از کوله باری کهِ داشت ؛ بر دوش
لباس هایش ؛ مندرس و خاکی و کثیف
با کوله باری که می بردش ؛ برای فروش
خمیده و آرام قدم ؛ بر می داشت
نداشت ؛ حالی و انگار می رفت ؛ ز هوش
درسطل های زباله ؛ درسرما
تا کمر خم می شد ؛ بدون بالا پوش
دستهایش یخ زده بود ؛ از سرما
می رفت و با خود بود ؛ در جوش وخروش
گفتمش ؛ پیرمرد ؛ لحظه ای کن درنگ
تا شوم در راه با تو ؛ دوشادوش
ایستاد و بلکه نشست ؛زِ خستگی
کوله بارش ؛ برزمین گذاشت ؛ از دوش
پرسیدم ؛ حال و احوالش را
سر پایین انداخت ؛ و شد؛ بهِ گوش
نشانم داد دستانش را با تعجب
پرسید ای جوان ؛ آیا تو هستی بهوش ؟
اشک ؛ در چشمانم ؛ حلقه زد
چیزی نگفتم و گشتم ؛ خموش
گفتم شب است و هوا و تنت ؛ سرد
لباسی اگر داری آنرا ؛ بپوش
بازکرد کوله بارش را نشانم داد
گفت ؛ چیزی ندارم برای تن پوش
پیرمرد ؛ خسته و غمگین ؛ اما با امید
رفت به دنبال ؛زباله های بیشتر: به کوش
به خود نهیب زدم و به رسمِ روزگار
به آدمهای بی خیالِ در عیش ونوش
باغبان ؛ با فغان ؛ شنید ؛ از او
برو ؛ از پیش من ؛ دگر ؛ خاموش
96/7/24