هر بار پیش از اینکه ببندم قطار را
محکم گرفته دستِ مرا آخراز سوار...
این چشم های کوچک میشی که چند سال
سد کرده پای رفتن من را هزار بار
هربار پیش از اینکه :« عزیزم،بشین ،نترس»
در جیغْ گریه هاش:« منو با خودت ببر»
او کودکانه بودِ مرا ،چشم بسته و...
من مادرانه سایه ی خود را کنار در
در بغض بازخورده دراحساس خفّگیم
تا صد دریچه رو به هوا بسته تر شدن
در چشمِ بسته رو به خودم، رو به آرزوم
در خنده های زورکیِ ام خسته ترشدن
از جیغ های له شده در پای هر سکوت
تا حرف های نارسِ از فکرهایِ کال
در لب بهم فشردنِ در حالتی کبود
از چشمِ سرخِ آیِنه، تا خونِ رویِ شال
سدکرده پای رفتن من را هزار بار
با چشم کوچکی که مرا دست می کشد
از شور و شوق بودنِ من ،توی دفترش
تصویر خنده های مرا هست می کشد
شب ها کنارِ بی کسی ام خواب می بَرد
با چند رنگ گربه و خرسِ عروسکیش
بااینکه چشم بسته و آرام رفته است
چسبیده شانه های مرا ،ترسِ کودکیش
سوت ِقطار رفته و من پایِ بسته ام
هی سایه سایه ،می دَوَم از کوپه ها کنار
هر ایستگاه قلب مرا گیر کرده است
چشمان خرد و میشیِ او ،دخترم «بهار»
سارا.سلماسی