بیا؛ که با تو پُر از، حسّ بیکران بشوم؛
پر از ستارهی مِهرت، یک آسمان بشوم...
.
نشانِ مِهر تو دارد، دلِ نحیف و نزار؛
زِ هجرِ چهرهی ماهت، چه بینشان بشوم...
.
ببین! فصول دلم، زرد گشته است و خزان؛
بیا؛ همیشه بهارم! که بیخزان بشوم...
.
به ناکجای دلم، رخنه کردهای، تو مدام؛
زِ شورشِ گُلِ عشقت، چه پرتوان بشوم...
.
تمامِ حسّ دلم، با تو میتپد؛ نفسم!
نگر! چه بی تو تنی، بیروان و جان بشوم...
.
به دفترم، فقط عشقت، نوشته میشود و،
از عشق، صاحبِ قلبی، بسی جوان بشوم...
.
اگر که جنبش عشقی، نباشد و، تپشی،
بسا که در تلِ خاکِ، غمی، نهان بشوم...
زهرا حکیمی بافقی (الف_احساس)
از عشق، صاحبِ قلبی، بسی جوان بشوم...
استادم کیفور شدم بارک الله به شما و قلم خوبتان