« مترسک »
مترسک باز دستش را تکان می داد
شکوه جایگاهش را نشان این و آن می داد
دوباره سرخوش از باد موافق در میان دشت
رجز می خواند و هشداری به دشت بیکران می داد!
* * *
مترسک! گرچه با این جلوه کردنهای ناهنجار
کلاغ مصلحت اندیش را از خویش ترساندی
شغالی را به سوی بیشهی همسایهها راندی
ولی ای غول پوشالی!
مبادا در سرت باشد خیال شیر ترساندن
و یا در ذهن بیمارت گمان باغبان راندن
به ملکم از سر مهر آمدی یا کینه پروردن؟
تو را یک دوست خوانم یا که یک دشمن؟
چه در سر داری از بالانشین بودن؟
* * *
مترسک من تمام هستیات را می شناسم:
جامه ات از جبهی پشمینهی بابابزرگ ماست
و دستانت عصای پیر نابینای همسایه؛
سرت دیگی که دهقانی در آن سگ توله هایش را غذا می داد؛
کلاهت شب کلاه تازه دامادی
که در یک روز طوفانی
غریو شادیاش در زیر بهمن در گلو یخ زد؛
ستون پیکرت روزی درختی بود،
کنار سایهسار شاد تابستان
که از سرشاخههایش سیبهای سرخ میچیدیم
و قمری در میان شاخههایش جوجه می پرورد؛
صدایت سوز ناساز از نفیر باد پاییزی
که گلهای امیدم را به تاراج خزان ها داد.
* * *
مترسک! من از این ترکیب بدترکیب و از این هیبت شومت
نمیترسم ولی دیگر
بقایت را فنای خاطرات خویش میبینم
سراب هستیات از نیستیها شکل می گیرد!
* * *
مترسک من نمی خواهم سر جالیز من باشی
بهاران باشد و آیینهی پاییز من باشی
چه میشد مثل یک بابانوئل یا یک عمونوروز
نماد شادمانی یا بهارانگیز من باشی!
* * *
فراموشت شد آن روزی که زیر دست و پا بودی؟
و تنها چوب خشکی از تو بر پا بود و گاهی چارپای رهگذاری
تنش را با تو می خاراند؟
گمان کردی که دیگر دشت خواب آلوده طوفانی نخواهد شد؟
و یا آن بستر تب کرده طغیانی نخواهد کرد؟
هنوز از پای لنگت شانهام زخمیست؛
مترسک گرچه هرچیزی که داری از من و اقلیم من داری
ولی هرگز نمیخواهم تو را از خویش بشمارم
برو از دشت و هامونم
رهایم کن که دلخونم
رهایم کن... رهایم کن...
سلام
زیبا وبااحساس بود