من از شعار به شعور خواهم رسید
( صفحه چهارم )
شب به چراگاه شفق مى روم
روز در انديشه ى حق مى روم
تا برسم بر لب ايوان او
پاى بساط دل ارزان او
دانه بچينيم و شود سير او
دل كه شد اندازه ى نخجير او
سيلى ناحق زده ام را بزن
صاحب سيلى كه شدم در كفن
نرگسم از دوش نخوابيده است
يك سر نخ از تو نتابيده است
كاش چمن دريد سلطان نبود
سلطه بر اندام غلامان نبود
كاش بلالى سر بامى نبود
از سر بام تو پيامى نبود
حال كه از بام تو آمد پيام
بى تو چه اميدى بود در قيام
يوسفى از عالم غيب آمدى
بهر بر اندازى عيب آمدى
آمدى اما ز چه رو رفته اى
رفته اى اما به چه سو رفته اى
آ كه سفر با صفر آغاز شد
روضه ى بى جان و سر آغاز شد
رفتى و با رفتنت ايمان برفت
خرقه و سجاده و عرفان برفت
عيسى مريم پى در منتظر
آدم و حوا و بشر منتظر
آ كه ز مهر تو چمن گل دهد
سوسن و آلاله و سنبل دهد
شام غريبان من از دست توست
سفره ى بىنان من از دست توست
در شب يلدا سحرم باش و بس
شاهد چشمان ترم باش و بس
نوح نبى رفته و جا مانده ايم
بى دل و با خوف و رجا مانده ايم
كشتى اگر اين دل عاشق نبرد
سيل خروشان مى و پيمانه برد
ديدى اذان راهى بتخانه شد
ديدى كه بتخانه چو ويرانه شد
باقر رمزی باصر
ادامه دارد . . .
زیبا و جالب بود