عاشقِ چشمِ خمارِت گشتم
شورِ دلدادگی ام بسیارست
گر رغیبی بکند میلِ تو را...
رگِ من.. منتظرِ ایثارست
روزِ اول که به من خندیدی..
نامَ زیبایِ تو شد..سوگندم
از همان لحظه به خود میگفتم
من اگر با تو شوم ..خرسندم
به لبت گر چه تبسّم داری...
در نگاهت چه غم پنهانی ست
نکند مثل پرنده به قفس
دلِ تو در دلِ من.. زندانی ست
غیرِ تو از همه کس دلگیرم
شکرِ حق.. عشقِ تو در تقدیرست
نتوان بی تو در این عالم زیست
چه کنم.. دل به دلت زنجیرست
پس از این با دلِ من قهر نکن
نه که من اهلِ تحجّر باشم
یا که بی حکمتِ و بی اندیشه
پیِ ایراد و تذّکر باشم ...
اندر این جامعه یِ دیو صفت
صاحبِ سبحه و ریشی هستند
ناکثانی که به نفسند اسیر...
گرگ در قالب میشی هستند
بیش از این جلوه گری جایز نیست
گر چه من عاشقِ پر احساسم
دلفریبی نکن و سنگین باش...
من به این عشوه گری ...حسّاسم
تو که این قاعده را میدانی...
زینتِ زن... سببِ تهدید است
جالب اینجاست ..که در دریا هم
یک صدف حافظِ مروارید است
شعر : مهران ساغری