مرد پاییزی ،
جمع کرد با وسواس
برگ های طلایی تنش را ...
قاب عکس جنگل پاییزی اش را ،
روی برگ ها در چمدان گذاشت ؛
و ان را محکم بست ...
بیرون خانه
کلید را در قفل چرخاند .
در انتظار آمدن ننه سرما ،
چمدان به دست قدم میزد !
انتظارش طولانی شد ؛
سیگاری بر لب نهاد از برگ هایش !
کبریت کشید ،
باد هو کشان فوت کرد ...
مرد خندید پرسید :
ننه سرما را ندیدی؟
باد چرخی زد دور اندام تنومندش
غم ناله زد :
ننه سرما بیمار است سخت !
نخواهد رسیدن به وعده گاه تو ،
ارابه ران فصل در راه نیست برای بردنت !
مرد چمدان از دست رها کرد ،
غمگین بر آن نشست و
خیره به گذرگاه زمستان ماند ...
زمزمه کرد:
ننه سرما نخواهد رسیدن ؛
پس زمستانی نخواهد امدن ،
و پاییزی دیگر را باید اغازیدن ...
وباز هم تکرار پاییز و
تنهایی مرد پاییزی ...
برفی بر زمین باریدن نگرفت ؛
ابی قندیل نبست ؛
خاطره سرسره بازی ،
چله بزرگه و چله کوچیکه
نشد تکرار در یادی ...
مرد پاییزی سه ماه دیگر
خیره به گذرگاه زمستان قدم زد ،
و سیگار برگ کشید !
از تنهایی به شکوه در امد ،
رعد زد ،
غرید ،
باران دلتنگی بارید ،
بارید
بارید ...
خسته جان به خواب رفت !
چشمانش را که باز گشود ،
برگی دیگر بر لب نهاد ؛
کبریتی کشید ...
باد باز فوت کرد !
گردبادی شد باد
خاکستر برگهای سیگار شده مرد را
از خانه بیرون راند ...
هو کشید: بلند شو مرد،
ارابه ران فصل
برای بردنت امده است !
مرد خسته جان بر تخت برگهایش نشست ؛
کش وقوسی به تن خشکش داد ...
صدایی از دور میخواند !
مرد جادو زده گوش سپرد ،
صدایی زیبا و رویایی
عقل و هوش او پراند ...!!
باد بار دیگر نهیب زد :
زود باش مرد
ارابه ران تو را میخواند ...
مرد پاییزی گویی جادو زده ،
قدم در پی یافتن صدا نهاد !
باد طوفانی شد بر او وزید ،
تا سد راه او شود !
برگ های تن مرد در هوا رقصید ...
اما او بی توجه ،
دل طوفان را شکافت و پیش رفت !
صدا از لب رود بود ...
بانوی زیبای بهار ،
تن بلورین خود در اب میشست ؛
و اوازی رویایی میخواند ،
و گل ها را
به رستن از خاک فرا میخواند !
مرد پاییز تا آن هنگام
هرگز بانوی بهار را دیدن نتوانسته بود !!
عشق در نگاه اول در قلب پاییزیش جوانه زد؛
پاهایش سست شد !
بانوی بهار ،
چشم در چشم مرد پاییزی لبخند زد !
مرد بی اراده ،
به دور تن دختر بهار پیچید !
مست بود ...
مسخ بود...
بی واهمه لب بر لب دختر بهار گذارد !!
نفس بهاری دخترک بر تن مرد نشست ؛
برگ های وجودش سبز شد !
باد وحشت زده فریاد زد :
مرد دور شو از نفس بهار ،
پاییز تنت را به یغما خواهد برد ...
مرد عاشق
لبخند رضایت امیزی بر لب نشاند !
دخترک را رها نکرد ،
چشمانش را بست و او را بوسید و بوسید ...
تا اخرین برگش را نیز به سبزی بهار بخشید !!
پاییز دیگر ؛
ارابه ران فصل ها ،
مرد پاییزی و همراه نداشت !
بانوی پاییزی را به خانه سال رساند ...
دیگر بوی سیگار برگ
در خانه نمیپیچید !
در عوض بانوی پاییز ،
با برگ ها شال گردنی میبافت ؛
به یاد مردی که سیگار برگ میکشیدو
به بهار تن سپرد !
جالب و زیباست