مثل یک خنجر سردی که به گرمیِ وجودم تشنه ست
تو سکوتت رادر من کردی
آویختی....
در همه عمقِ حیاتم
در همه عمقِ وجودم .
واژه ی کشته ی خود را
ریختی در قلبم .
قلب من ..
وسعت یک خواب بلند...
در پریشانی طوفانِ سحر گاهِ یکی عشقِ فرو ریخته در چشمِ من است .
قلب تو ...
خسته ی غمگینی ِ یک فاجعه ی شوم
که در آن ، هرکس
هیز کرده چشمان ،
رو به سوی جسد و جسم تو بود .
تا بر آرد از تو ...
جمله ای ، واژه ی نوری ،آهِ در تنهایی
تا بگیرد از تو
بوسه ی سرد نگاهت در سکوت یک شب
مثل یک کرکس بنشسته بروی حدقه
تا که خاموش کند چشمت را .
قلب من ...
حادثه ای در خورشید ...
که دگر باره بیفروخت سراپایش را.
که دگر باره به تابش واداشت ..
که به آتش جان داد ...
از پس ریزش یک قطره اشک
که به خود غرق نمود خورشید را .
که سیاهی بخشید عالم را .
همه جا یخبندان...
همه کس سردو ملول .
همه را مرگِ تپش در دلشان .
همه در فکر هم آغوشی یک سگ با ماه .
همه در محور ذهنِ روده !
همه در کنج سیاه ِ دندان عقلش .
همه در سور عزا .
همه در بستر مرگ .
حال.......
من آمده ام ...
حال من در تپشم ....
و تو ای خورشیدم !
گرم شو از نفسم .
گرم شو از دل من !
واژه کن قلبت را !
واژه کن بر من و در من آویز .....
واژ ه کن آتش را !
واژه کن !
شعر ش کن !
1390/6/29